گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

شب شد و باد خنک از جانب شمران وزید

ابر، فرش برف‌ریزه بر سر یخ گسترید

لشگر تاریکی و سرما به شهر اندر دوید

در عزاگاه یتیمان‌، پردهٔ ماتم کشید

خاک‌، یخ بست و عزاکردند سر

خاک بر سر طفلکان بی‌پدر

ماه با چهر عبوس از ابر بیرون آمده

بهر تفتیش سیه‌روزی این ماتمکده

در خیابان منعکس گشته به سطح یخ‌زده

زیر دیواری یتیمی گرسنه چنگل زده

هم به پهلویش سگی زار و نزار

خفته در آغوش هم همچون دو یار

سگ‌دویده روز تا شب از شمال و از جنوب

خورده ‌مسکین ‌پاره‌های ‌سنگ ‌و ضربت‌های چوب

استخوان خشک هم یخ بسته زیر خاکروب

آن یتیم بی‌پدر هم پرسه کرده تا غروب

آخر شب این دو بدبخت نژند

زیر دیواری به یکدیگر رسند

هر دو محروم از سعادت‌، هر دو محکوم فنا

پیش طوفان طبیعت‌، پرکاهی بی‌بها

هر دو را نقص قوانین خرد کرده زیر پا

سگ فقیر و بینوا، کودک فقیر و بینوا

هر دو یکسانند با یک امتیاز

اینکه سگ را پوستینی هست باز

گشته خالی کوچه و بازار از آیند و روند

برگدا کرده نگاه استارگان با زهرخند

باد هر دم داده دشنامش به آواز بلند

جای خاکش برف افشانده به فرق مستمند

لیک زنگ نیمشب با صد خروش

بر توانگر گفته هر دم نوش نوش

ای توانگر در غم بیچارگان بودن خوشست

در جهان بر بینوایان مهربان بودن خوشست

در پی جلب قلوب این و آن بودن خوشست

چند بیرحمی‌، به ‌فکر مردمان‌ بودن خوشست

چند روزی ترک عادت بهتر است

این عمل از هر عبادت بهتر است

در زمستان سالخورده سائلی زار و حزین

بر در دولت‌سرایت سوده زانو بر زمین

چند طفل یخ زده با مادری اندوهگین

دست‌های سردشان در خاکروبه ریزه ‌چین

تو به‌عشرت ‌خفته‌ در مشکوی ‌خویش

از تو برگرداند ایزد روی خویش

بر یتیمان لطف و بخشش پشتوان دولت است

بر فقیران رحم و احسان مایهٔ امنیت است

همچنین بهر پسرهاشان کمال و عزت است

دختران اهل احسان را جمال و عفت است

این تجارت نفع دارد از دو سو

لن تنالوا البر حتی تنفقوا

خانه‌ها لیکن ز بی‌نانی خرابست ای دریغ‌!

شهر تهران مرکز عالیجنابست‌، ای دریغ‌!

بذل ‌و بخشش ‌بر تهی‌دستان صوابست ای دریغ‌!

دستگیری بر فقیران دیریابست ای دربغ‌!

کاین زمستان اندرین شهر قدیم

سر بسر مردند اطفال یتیم

ای غنی از جنبش و جوش گدایان الحذر

ای نواداران ز یأس بینوایان‌، الحذر

ای زبردستان ز خشم خرده‌پایان‌، الحذر

ای توانگر زین همه ظلم نمایان‌، الحذر

لطف کن تا خلق ساکت بگذرند

بر تو با خشم و حسادت ننگرند