گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

شبی در محفلی با آه و سوزی

شنیدستم که مرد پاره‌دوزی

چنین می گفت با پیر عجوزی

گلی خوش بوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به‌دستم

گرفتم آن گل و کردم خمیری

خمیری نرم و نیکو چون حریری

معطر بود و خوب و دل‌پذیری

بدو گفتم که مشکی یا عبیری

که از بوی دلاویز تو مستم

همه گل‌های عالم آزمودم

ندیدم چون تو و عبرت نمودم

چو گل بشنید این گفت‌ و شنودم

بگفتا من گلی ناچیز بودم

ولیکن مدتی با گل نشستم

گل اندر زیر پا گسترده پر کرد

مرا با همنشینی مفتخر کرد

چو عمرم مدتی با گل گذر کرد

کمال همنشین در من اثر کرد

وگرنه من همان خاکم که هستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode