گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

جهان سر بسر از فراز و نشیب

یکی کارخانه‌است با رنگ و زیب

که در نوبهاران بجنبد ز جای

نگرداند این چرخ را جز خدای

بسی کارگر اندر آن کارگاه

بکوشند بی‌مزد و بی‌ دادخواه

یکی بسّدین حله آرایدا

دگر زُمردین خیمه پیرایدا

بر آن کارگر قوم بی‌دادرس

بسوزد دل ابر در هر نفس

از آن سوختن آتشی برجهد

به‌هر لحظه بانگی قوی دردهد

ز بالا همی برخروشد به‌ خشم

یکی سیل کرده روان از دو چشم

بیاید دمان از بر کوهسار

غریونده چون مردم سوگوار

رخ زرد خیری بشوید به آب

به زخم گل سرخ ریزدگلاب

نهالان بیارند پیشش نماز

گلان سر به پایش بسایند باز

بر آن رنجبر قوم گرید به‌ درد

برآرد ز دل هر زمان باد سرد

یکی شورش سخت پیدا شود

زمانه پرآشوب و غوغا شود

به‌ تک‌ لاله‌ خونین علامت به‌ چنگ

شقایق به‌ بر صدرهٔ سرخ‌ رنگ

به دوش بنفشه ردای کبود

به فرق سمنبر ز الماس‌، خود

چو خورشید رخشنده‌ بیند به‌ خاک

برافروزدش خاطر تابناک

بر انگیزد اندر زمان باد را

که بنشاند آن شور و فریاد را

رود باد و گوید که‌ خورشید گفت‌:

که فرّ بزرگی نشاید نهفت

فری زین مهین‌ جنبش و جوشتان

نخواهیم کردن فراموشتان

چو ابر این ببیند سبکسر شود

به‌هر لحظه غوغاش کمتر شود

دو چشم ازگرستن ببندد همی

به صد شادکامی بخندد همی

رود ابر و باد از قفایش دوان

کند روی‌،‌خورشید روشن‌روان

نوازش کندشان چو دانا پزشگ

کند خشک‌ از دیدگانشان‌ سرشگ

کند گرم دلشان همه یکسره

دهدشان زر ناب و سیم سره

دگر ره پی کار و کوشش روند

زمانی ز شغل و عمل نغنوند

چنین تاگشاید مه تیر رخت

کمان گردد از بار، پشت درخت

شود گرد محصول هر کارگر

کند عرضه هر کارگاهی هنر

رخ سیب سرخ و رخ نار زرد

نه‌ آن‌ یک‌ ز شادی نه این‌ یک ز درد

به مرداد و شهریور و مهرماه

فروشند کالای این کارگاه

ز انجیر و از نار غرقه به‌ خون

ز امرود و از آلوی گونه گون

چه از سبز بارو چه از سرخ‌بار

به‌هر سو بهم چیده بینی هزار

فروشندگان از صغیر وکبیر

شوند و رسد نوبت تاک پیر

بخم کرده بالا و دیده پر آب

به دست‌اندرش عقدی از لعل ناب

همانا که از لعل بایسته‌تر

ز در و ز یاقوت شایسته‌تر

اگر لعل صد خاصیت داشتی

خردمندش انگور پنداشتی

درآید سپس آبی زردپوش

یکی نرم پشمینه‌چوخا به‌دوش

نهان کرده یک‌پای‌و سر برده پیش

ز بیم خزان گرد گشته به خویش

درآیند پس باد رنگ و ترنج

دو دیده پرآب و دو رخ پر شکنج

رخان زرد و تب‌خاله بر گرد لب

گران‌وار و سنگین‌سر از تاب تب

کجا بنگرد ابر آبان مهی

به روی ترنج و به چهر بهی

بگوید به باد اینت بیداد مهر

بر این زرد رویان تفتیده چهر

که تا ما برفتیم بیرون ز دشت

برین کارگرپیشگان چون گذشت

شود باد همداستان ابر را

به دشنه زند گردن صبر را

خروشان ز بالا شود سوی پست

پس پشت اوابر چون پیل مست

دگر ره بپوشد رخ ازبیم‌، شید

شود چهرهٔ آسمان ناپدید

به یغما رود جمله کالای مهر

چکد اشک حسرت ز چشم سپهر

پریشان شود روزگار چمن

دی آید یکی درع رویین به تن

ز بیداد دی باغ گردد خراب

شود زرد رخسارهٔ آفتاب

جهان ای پسر نیست جای درنگ

اگر قیصر روس‌، اگر شاه زنگ

نپاید همی‌ برکس این ساز و برگ

جوانی‌است‌، پیری‌است‌و آنگاه مرگ