گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

شد سوار شتر آن کهنه حریف

مادر خویش گرفته به ردیف

راند جمازه و آن مام نژند

اندر آن وادی تاریک فکند

نان و آبی بنهادش به کنار

بازگردید به نزدیک نگار

گفت ‌زالی که ‌دلت را خون ساخت

رفت جایی که عرب نی انداخت‌!

شب شد و نعرهٔ شیران برخاست

پرشد آوای ددان از چپ و راست

دست بگرفت زن از هول به چهر

مادرانه به لبش خندهٔ مهر

زیر لب زمزمه‌ای ساز نمود

وز جدایی گله آغاز نمود