گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

پیرزن صبر نمودی به جفاش

باکس آن راز نمی کردی فاش

لیک آن دختر غدار پلید

کرد با شوی شبی رازپدید

گفت مام تو مرا کشت ز غم

بس که با من کند از کینه ستم

ما نسازیم به یکجای مقر

یا مرا دار به‌بر، یا مادر

زن چو با مرد جوان آمیزد

زال باید ز میان برخیزد

من و او جمع نیاییم بهم

واندربن خیمه نپاییم بهم

می‌روم من سوی قوم از بر تو

بعد ازین آن تو و آن مادرتو

پسر این قصه چو از زن بشنید

از سر قهرگریبان بدرید

از در خیمه برون شد به ‌شتاب

رفت و با مادر خود کرد عتاب

زال از مهر جگرگوشهٔ خویش

سر به اندیشه فکند اندر پیش

دل ندادش که بگوید آن راز

که مبادا شود آن کار دراز

دختر از پیش پسر دور شود

پسرش واله و رنجور شود

هرچه گفت آن صنم کافرکیش

زال کرد آن همه در گردن خویش

تا جدایی نبود بین دو یار

بیگناهی به گنه کرد اقرار

گفت آری رخ‌بختم سیهست

من گنهکارم و او بی گنهست

راست‌می گوید و بی‌تقصیر است

گنه از مادر بی‌تدبیر است

مرد بیچاره چوبشنید سخن

رفت و بوسید سر و صورت زن

کای صنم بخش به حال تبهش

بگذر بهر خدا ازگنهش

جای شرمندگی ازآنچه شنید

تیزترشد زن بی‌شرم پلید

گفت خواهی که شوم ازتو رضا

دورکن مادر خود را ز‌ینجا

من در اینجا ننشینم با او

من درین خانه نشینم‌، یا او

مرد نادان ز سرکینه و درد

بین که با مادر بیچاره چه کرد