گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

دوش در انجمن رأی‌فروشان‌، یک‌تن

آدمیزادهٔ دانا به نصیحت برخاست

گفت کای باشرفان رأی به کس مفروشید

که به آیینِ شرف رأی‌فروشی نه رواست

رأی خود را به خردمند وطنخواه دهید

که وطنخواه خردمند هوادار شماست

وان‌که زر بخش کند تا که نماینده شود

نه وکیل است که غارتگر سیم و زر ماست

کرسی مجلس شوراست نه پاچال دکان

کز پی بیع و شری هرکس و ناکس را جاست

وان که او بندهٔ مطواع ستمکاران بود

جز ستمکاری ازو هیچ نمی‌باید خواست

جمع گفتند که از نامزدان نام ببر

تا که‌ منفک‌ شود از هم‌ بد و خوب‌ و کج ‌و راست

گفت‌: من ناطق و گویا و ادیبم زین‌رو

میل من با ادبا و شعرا و خطباست

من هوادار فلانم که درین ملک امروز

به بیان و به بنان و به هنر بی‌همتاست

او خطیب ‌است ولیکن هنرش کم‌حرفی است

او فقیر است ولیکن صفتش استغناست

در شهامت همه دانیم که بی‌مانند است

در رفاقت همه دیدیم که بی‌روی و ریاست

هست با مرتجع و ظالم و جبار طرف

اندرین ملک چنین مرد فداکار کجاست

با فلان کس به رفاقت نهراسید از مرگ

تاکنون هم به هواداری او پابرجاست

با فلان آقا یار است از ایام قدیم

همچنین ثابت و با او به سر عهد و وفاست

هرکه مردانه به سر برد رفاقت با دوست

لاجرم در همه احوال به یاد رفقاست

ناگهان جست علی کور ز پایین اطاق

گفت خوبست ولی دیدهٔ او نابیناست

مَمَّدِ لنگ ز یک گوشه درآمد لنگان

گفت گویند که لنگ است و قیامش به عصاست

وز دگر گوشه بگفتا رجب سفلیسی

که ز سفلیس همانا به تنش استرخاست

تاجری گفت که آقای فلان محتکر است

گنجه‌هایش همگی پر ز کتاب اعلاست

قلدر ملیونری گفت که آقای فلان

جعبه‌ها دارد و هر جعبه پر از شمش طلاست

شاعری گفت که مداح فلانی بوده است

صله‌هایی که گرفته‌ست بر این حال گواست

بی‌شعوری که ندارد پر و پایی سخنش

گفت گویند سخن‌های فلان بی پر و پاست

گفت آخوند رداپوش عمامه به سری

که فلان سخت طرفدار عمامه‌ست و عباست

از کُلَه‌‌پوستیان گفت جوانی که فلان

متعصّب به فلان طرز کلاه است و قباست

ماجراجویی پرخاشگری بدعنقی

گفت آقای فلان با همه‌کس در دعواست

گفت بدکارهٔ رسواشدهٔ بدنامی

که فلان در برِ خاصان و عوامان رسواست

آن‌که یاران همه از خوی بدش در تعبند

گفت رفتار فلان با رفقا جانفرساست

زشت‌خو مردی گفتا که فلان بدخویست

زشت‌رو شخصی گفتا که فلان نازیباست

آن‌که‌ هم‌صحبتی‌اش‌ زحمت‌ و رنجست و عذاب

گفت آقای فلان صحبت وی رنج‌افزاست

گفت چاقوکشی این عیب بزرگ یارو است

که شبان روزان چاقوی فلان خون‌پالاست

بود از دولتیان رشوه‌خوری بی‌پروا

گفت در رشوه‌خوری حیف که او بی‌پرواست

متجدد پسری گفت که آقای فلان

در تجدد ره افراط بپیماید راست

داهی‌ای پشت‌هم‌انداز چنین گفت که وی

پادو و پشت‌هم‌انداز و پر از مکر و دهاست

عارفی از طرفی گفت چه خوبست که ما

کج نشینیم و بگوییم درین مجلس راست

آشکار است که ‌هست ‌این‌ سخنان ‌ضد و نقیض

جمع‌ اضداد محالست و خلافست و خطاست

در حق وی همه از نفس نمودید قیاس

وین حقیقت ز سخن‌های مخالف پیداست

چون که پای غرض آمد، مرض آید به وجود

گفتهٔ سعدی شیراز بر این حال گواست

گر تو با چشم ارادت نگری جانب دیو

دیوت اندر نظر افرشته‌وش و حور لقاست

وگر از دیدهٔ انکار به یوسف نگری

یوسف اندر نظرت زشت‌رخ و نازیباست