گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

مرا بود به دیدار تو زین پیش وصالی

تو را بود به جای من غنجی و دلالی

مرا نیست ز هجر تو سوی وصل تو راهی

کسی رانبود ره ز وقوعی به محالی

مرا گر سخن وصل تو پیش آید روزی

چنانست که پیش آید خوابی و خیالی

کجا روشن ماهی بود او راست محاقی

کجا تافته نجمی بود او راست وبالی

تو آن تافته نجمی که تو را نیست غروبی

تو آن روشن ماهی که تو را نیست زوالی

بود روی تو از حسن چو افروخته ماهی

بود پشت من از رنج چو خمیده هلالی

ز بس مویه، ندانند مرا خلق ز مویی

ز بس ناله‌، ندانند مرا خلق ز نالی

نگاری به نگاهی دل من برد که باشد

نگاهیش به ماهی و وصالیش به سالی

بتی چون به سپهر اندر افروخته نجمی

نگاری چو به باغ اندر بالنده نهالی

خرامنده چنانست که در باغ تذروی

گرازنده چنانست که در دشت غزالی

به‌رغم دل عشاق درآمیخته گیتی

عتابی به نویدی و فراقی به وصالی