گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

دل‌فریبان که به روسیهٔ جان جا دارند

مستبدانه چرا قصدِ دلِ ما دارند

دلبران خودسر و هرجایی و روسی‌‌صفتند

ورنه در خانهٔ غیر از چه سبب جا دارند

گاه لطف است و خوشی گاه عتاب است و خطاب

تا چه از این همه پلتیک تقاضا دارند

خوبرویانِ اروپا ز چه در مردنِ ما

حیله سازند گر اعجاز مسیحا دارند

گرچه در قاعدهٔ حسن و سیاسات جمال

مسلک آن است که خوبان اروپا دارند

عاشقان را سر آزادی و استقلال است

کی ز پلتیک سر زلف تو پروا دارند

صف مژگان تو را دست سیاسی است دراز

با نفوذی که به معمورهٔ دل‌ها دارند

دل مسکین من از قرض یکی بوسه گذشت

با شروطی که لبان تو مهیا دارند

به چه قانون‌، سپه ناز تو ای ترک‌پسر

در حدود دل یاران سر یغما دارند

این چه صلحی است که در داخلهٔ کشور دل

خیل قزّاق اشارات تو مأوا دارند

به کمیسیون عرایض چه کنم شکوه ز تو

که همه حالِ منِ بیدلِ شیدا دارند

ما به توضیحِ دو چشمانِ تو قانع نشویم

زان که با خارجیان الفت و نجوا دارند

در پناه سر زلف تو بهارستانی است

که در او هیئت دل مجلسِ شوری دارند

رازدارانِ تو در انجمنِ سرّیِ دل

نُطقی از رمزِ دهانِ تو تمنا دارند

دلِ غارت‌شده در محضرِ عدلیهٔ عشق

متظلم شد و چشمان تو حاشا دارند

سخنِ تازه عجب نیست ز طبعِ تو «‌بهار»

که همه مشرقیان منطقِ گویا دارند