گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

پانزده روز است تا جایم در این زندان بود

بند و زندان‌ کی سزاوار خردمندان بود

کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر

آنکه زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود

همت آن باشد که گیری دستی از افتاده‌ای

بر سر افتادگان پاکوفتن آسان بود

کار هر جولاهه باشد کینه راندن وقت‌خشم

آنکه خشم خویش تاند خورد، او سلطان بود

کینه‌جویی نیست باری درخور مردان مرد

کاین صفت دور از بزرگان شیوهٔ دونان بود

گر زبردستی کشد از زیردستان انتقام

سرنگون گردد اگر خود رستم دستان بود

چون ظفرجستی ببخشا، چون‌ توانستی مکش

خاصه آن کس را که با فکر تو همدستان بود

شاه اگر هر ناصوابی‌ را دهد زندان جزا

جای تنگ ‌آید گر ایران سر به ‌سر زندان بود

خاصه چون من بنده کز دل دوستار خسروم

وندرین معنی مرا صد حجت و برهان بود

گیرم از رنجی مرا در دل غباری شد پدید

رنج را با رنج شستن ریشهٔ عصیان بود

آن که او از یک‌ نگه خوشدل شود زجرش خطاست

عقده‌ چون خود وا شود کی حاجت دندان بود

گر گناهی کرده‌ام‌، هم کرده‌ام خدمت بسی

گر گنه پیدا بود خدمت چرا پنهان بود

صد مقالت بیش دارم در مدیح شهریار

یک‌بهٔک پیش آورم ازشاه اگر فرمان بود

اولین دفتر که نفرین کرد بر شاه قجر

نوبهار است آنکه نام من بر او عنوان بود

گرخطایی دیگران کردند برمن بحث‌نیست

گر فلان جرمی کند کی بحث بر بهمان بود

خودگرفتم اینکه بی‌پایان بود جرم رهی

عفو و اغماض شهنشه نیز بی‌پایان بود

راست گر خواهی گناهم دانش و فضل من ‌است

در قفس ماند بلی چون مرغ خوش الحان بود

چاپلوس و دزد و حیز آزاد و من در حبس و رنج

زانکه فکرم را به گرد معرفت جولان بود

گر نه نادانی ازین زندان بتر بودی همی

بنده کردی آرزو تا کاشکی نادان بود

مستراح و محبسی با هم دو گام اندر سه گام

کاندر آن خوردن همی باریستن یکسان بود

شستشوی و خورد و خواب و جنبش و کار دگر

جمله در یک لانه‌! کی مستوجب انسان بود

یا کم از حیوان شناسد مردمان را میر شهر

یا که میر شهر خود باری کم‌ از حیوان بود

خاصه‌ همچون من که جر‌مم حفظ ‌قانونست و بس

کی بدان جرمم سزا این کلبهٔ احزان بود

دزد و خونی بگذرند آزاد در دهلیز حبس

لیک ما را منع بیرون شد ازین زندان بود

مجرمین در شب فرو خسبند زیر آسمان

وین ضعیف پیر در این کلبه در بندان بود

پیش روبش آب روشن جوشد اندر آبگیر

او در اینجا با تن تفتیدهٔ عطشان بود

گر بخواهم دست و روبی شویم اندر آبدان

ره فروبندد مرا مردی که زندانبان بود

چون شب آید پشه سرنازن شود من چنگ زن

کار ساس و کیک رقص و کار من افغان بود

روز و شب از سورت گرما بسان قوم نوح

هردم از سیل عرق بر گرد من طوفان بود

گر ببندم در، حرارت‌، ور گشایم در، هوام

هر دو سر هم سنگ چون دو کفهٔ میزان بود

شاعری بیمار و کنجی گنده و تاریک و تر

خاصه کاین توقیف در گرمای تابستان بود

موشکان هر شب برون آیند و مشغولم کنند

هم‌نشین موش گشتن‌، رتبتی شایان بود!

منظرم دیوار و موشم مونس و کیکم ندیم

باد زن آه پیاپی‌، شمع سوز جان بود

گر کتابی آورد از خانه بهرم خادمی

روی میز میر محبس‌، روزها مهمان بود

جزو جزوش را مفتش باز بیند تا مباد

کاندر آنجا نردبان و نیزه‌ای پنهان بود

ور خورش آرند بهرم‌، لابلایش وارسند

تا مگر خود نامه‌ای در جوف‌ بادمجان بود

چیست‌ جرمش‌؟ کرده‌ چندی پیش، از آزادی‌ حدیت

تا ابد زبن جرم مطرود در سلطان بود

نی خطا گفتم که سلطان بی گناهست اندرین

کاین بلا بر جان من از جانب یزدان بود

چون خدا خواهد که گردد ملتی عاصی‌، تباه

گرکسش یاری کند مستوجب خذلان بود

ناگهش دردست آن مردم فرو گیرد خدای

کش فرو کوبند تا اندر تنش ستخوان بود

خوش سزای خدمتش را بر کف دستش نهند

داستان‌هایی ز حکمت اندربن دستان بود

چون که قومی در جهان‌ از فیض حق محروم ماند

هادیش گر نوح باشد بستهٔ حرمان بود

انبیاء قوم اسرائیل را بین کز قضا

دشمن ایشان هم از پیراهن ایشان بود

افتخار تیرهٔ عدنان رسول هاشمی است

دشمن او هم ز نسل و تیرهٔ عدنان بود

هفتصد سال است کایران شاعری چون من ندید

وین سخن ورد زبان مردم ایران بود

از پس سعدی و حافظ کز جلال معنوی

پایهٔ ایوانشان بر تارک کیوان بود

آن اساتید دگر هستند شاگرد بهار

گر«‌امامی‌» گر«‌همام‌» ار «‌سیف‌» گر«‌سلمان‌» بود

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
عنصری

تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود

عشق زلفش را بگرد هر دلی جولان بود

تا همی نا تافته تاب اوفتد در زلف او

تافته بودن دل عشاق را پیمان بود

مرمرا پیدا نیامد تا ندیدم زلف او

[...]

فرخی سیستانی

مهتر گو را چو حاتم کهتر و در بان بود

گر کسی گوید چنو باشد کسی نادان بود

آنکه این اندیشه او را باشد او را مرده دان

گو چنو باشد کسی گر کالبد چون جان بود

همچنین باشد به صورت لیکن اندر باب فضل

[...]

قطران تبریزی

تا بجان در عقل باشد تا بتن در جان بود

جان و تن را از لب و جام و لب جانان بود

جان و تن را خود غذا می باشد و جانان بدانک

می غذای تن بود جانان غذای جان بود

گرچه تن باشد غمی با جام می باشد قوی

[...]

امیر معزی

تا بنفشستان جانان گرد لالستان بود

عاشق از جانان بنفشستان و لالستان بود

تا دل عشاق را رویش همی آتش دهد

آب دادن دیدهٔ عشاق را پیمان بود

تاب زلفش تا همی پیدا بود بر عارضش

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
سنایی

روی او ماهست اگر بر ماه مشک افشان بود

قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود

گر روا باشد که لالستان بود بالای سرو

بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود

دل چو گوی و پشت چون چوگان بود عشاق را

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه