گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

بود مر ابر را اندر کمین باد

برد مر ابر را زین سرزمین باد

چو ابر آید نباریده به صحرا

وز بادی‌، که دیدست این‌چنین باد

نگرید ابر ازین پس زانکه هر روز

گشاید ابر را چین از جبین باد

چو ابر اندر هوا بشتافت‌، دانیم

که باشد در قفای او یقین باد

فلک پیوسته در یک آستینش

بود ابر و به دیگر آستین باد

نفورم من ز باده زآنکه باشد

به لفظش تا به حرف سومین باد

غمی گشتیم از این باد و از این ابر

دو صد لعنت بر این ابر و بر این باد