گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

فریاد از این جهان و از این دنیا

وین رسم ناستودهٔ نازیبا

برباد رفته قاعدهٔ موسی

و از یاد رفته توصیهٔ عیسی

توراهٔ گشته توریهٔ بدعت

انجیل گشته واسطهٔ دعوا

خُلق محمدی شده مستنکر

دستور ایزدی شده مستثنی

هامون به خود نبیند جزکوشش

دریا به خود نبیند جز غوغا

گرد قتال خیزد از این هامون

طوفان مرگ خیزد از این دربا

بر ماهتاب‌، تیر زند کتان

بر آفتاب‌، تیغ کشد حربا

خون می‌چکد زکلک سیاسیون

جان می‌طپد ز رای ذوی‌الارا

جور و فساد سرزده درگیتی

صلح و سدادگم شده از دنیا

قومی پلنگ خوی ز هرگوشه

درهم فتاده‌اند پلنگ‌آسا

گرگان آدمی رخ و آدم‌خوار

دیوان آهنین دل و آهن‌خا

آن خون این مکد ز ره پلتیک

این جان آن کند به ره یاسا

ملک خدای گشته دو صدپاره

هر ملک را گروهی گنج‌آرا

وآنکه به خیره بر زبر هرگنج

میران نشسته‌اند چو اژدرها

هریک به دل گرفته بسی امید

هریک به سر نهفته بسی سودا

هر ساعتی به آرزوی این قوم

صد جوی خون روان شد ازصحرا

اوکام دل نیافته وز هر سوی

بینی نشسته با دل خون پالا

چندین هزار مادر بی‌فرزند

چندین هزار بچهٔ بی‌بابا

ای خود بر نهاده پی پرخاش

وی تیغ برکشیده پی هیجا

این خون پاک ملت یزدان است

چندین چنین چه‌پزی بی‌پروا

این باغ ایزد است و درختانش

با دست حق دمیده چنین زیبا

ای خیره باغ را چه زنی آتش

وی خر درخت را چه‌خوری بی‌جا

مشکن درخت یزدان را مشکن

منما تهی گلستان را، منما

*‌

*‌

هان ای حکیم چندکنی لابه

هان ای ادیب چند کنی غوغا

لابه به پیش کور نیارد مرد

غوغا به پیش کر نکند دانا

مردم کرند نیمی و نیمی کور

ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا

آنکو شنید، باد بر او نفرین

گر خود شنید وکارنبست آن را

وانکو بدید، باد بر او توبیخ

گر زانکه دید و بار نبست آنجا