گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای سید عراقی شغلی دگر نداری

یا دخلکی تراشی یا پولکی درآری

وآنجا که دخلکی نیست آری خلاف اگرچه

فرمان عفو بخشند بر عیسی و حواری

بیچاره‌ای به هر کار جز کار چاپلوسی

بیگانه‌ای ز هر فن‌، جز فن مفت‌خواری

در کربلا ندیدی جز علم جیب کندن

واندر نجف نخواندی جز درس خرسواری

دلال مظلماتی مبل ادارجاتی

گه در محاسباتی‌، گه در خزانه‌داری

بدقلب و روسیاهی بداصل و دین‌تباهی

هم ملعنت پناهی‌، هم مفسدت شعاری

خود را همی چه پوشی چون آب در بن چه

کز افتضاح پیدا چون شعله بر مناری

ریش و ردا و مندیل فسق ترا نپوشد

زبرا چو بوی ناخوش از پرده آشکاری

در کار خیر سستی‌، در اخذ رشوه چستی

از بس که نادرستی‌، از بس که نابکاری

داری گمان که خسرو نشناسدت‌، نه بالله

شاه از من و تو صدبار زیرک‌تر است باری

تو خام قلتبان را خسرو نکو شناسد

لیکن برو نیارد از فرط پخته کاری

چوپان حکمت‌اندیش در صد رمه‌ بز و میش

بیند مواشی خویش در وقت سرشماری

باشد دورویی تو نزدیک شه مسلم

چون سکه‌های مغشوش پیدا ز کم‌عیاری

من مورد عتابم اما که بی‌گناهم

تو مورد عطایی اما گناهکاری

تو سود خو‌یش خواهی در حضرت شهنشه

من خیر خلق خواهم در قرب شهریاری

زین خیرخواهی من خسرو زیان نبیند

تو از خباثت خویش آن را زیان شماری

بر بنده شد اشارت کاز انتخاب بگذر

تا خدمت وطن را طرزی دگر گزاری

من در وطن‌پرستی مشهورم و وطن را

محتاج شاه دانم وین طرز ملکداری

بهر وطن گذشتم از سود خوبش و بالله

گر قصد جان نماید، شادم به جان‌سپاری

گر مملکت گلستان گردد ز مُردن من

من مرگ خویش خواهم از پیشگاه باری

لیکن تو کیستی خود تا از وطن زنی دم

کز سفرهٔ اجانب شادی به ریزه‌خواری

من تکیه‌گاه پنهان از اجنبی ندارم

تو تکیه‌گاه پنهان جز اجنبی نداری

ورنه چرا چو خسرو بگماردم به خدمت

تو در خرابی آن همت همی گماری

من محنت سفر را پذرفتم و گذشتم

از خانمان و اطفال وز جفت و از جواری

من در هوای خسرو از کام دل گذشتم

تو چیستت کزین غم جان می‌کنی به زاری

بودم گمان که گر شه بر من شود گران‌سر

اول تو در شفاعت پا در میان گذاری

اکنون شهم ببخشید لیکن تو می‌نبخشی

رحمت بر این مروت وین طرز دوستاری

من آمدم به زنهار اندر پناه خسرو

خسرو کجا شکیبد از زینهارداری

شه زینهارداری داند، ولی تو ناکس

گویی که شه نخواهد جز زینهار خواری

تو خشم پادشه را دانی‌، ولی ندانی

کآن خشم راست همراه فضل و بزرگواری

تو کوری و ز خورشید جز گرمی‌ای ندانی

کز چشم توست پنهان آن نور کردگاری

من از تو پیش بودم در خدمت شهنشه

لیکن اعادی من کردند بد شعاری

شادم که عدل یزدان کیفر کشید از آن قوم

وز آستان خسرو افکندشان به خواری

روز تو هم سر آید، روزی که شاه گیتی

بخشد به پاکمردان سرخط کامکاری