گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ز میغ اندر جهد هزمان درخشا

شود میغ از درخشیدنش رخشا

کجا طفلی کشد با دست لرزان

خطی زرین‌، بدان ماند درخشا

دمد تندر بدان قوت که گویی

شود کوه از نهیبش پخش پخشا

الا زین سنگسار ابر فریاد

کریما کردگارا جرم بخشا

تگرگی آمد از بالا که گفتی

کشد رستم خدنگ از پشت رخشا

ز سنگک باغ چون‌ دشت نمک شد

که بود از لاله چون کان بدخشا

دژم شد گونهٔ نسرین روشن

سیه شد چهرهٔ شب‌بوی رخشا

نگه کن تا چه گوید رودکی آنک

به‌هر بابش ز حکمت بود بخشا

نباشد زین زمانه بس شگفتی

اگر بر ما ببارد آذرخشا