گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

برخیزم و زندگی ز سر گیرم

وین رنج دل از میانه برگیرم

باران شوم و به کوه و در بارم

اخگر شوم و به خشک و تر گیرم

یک ره سوی کشت نیشکر پویم

کلکی ز ستاک نیشکر گیرم

زان نی شرری به پاکنم وز وی

گیتی را جمله در شرر گیرم

در عرصهٔ گیر و دار بهروزی

آوبز و جدال شیر نرگیرم

داد دل فیلسوف نالان را

زبن اختر زشت خیره سرگیرم

با قوت طعم کلک شکر زای

تلخی ز مذاق دهر برگیرم

ناهید بر خمه تیزتر گردد

چون من سر خامه تیزتر گیرم

کلک ازکف تیر، سرنگون گردد

چون من ز خدنگ خامه سرگیرم

از مایهٔ خون دل به لوح اندر

پیرایه گونه‌گون صور گیرم

هنجار خطیر تلخ کامی را

بر عادت خوبش بی‌خطر گیرم

پیش غم دهر و تیر بارانش

این عیش تباه را سپر گیرم

در عین برهنگی چو عین‌الشمس

از خاور تا به باختر گیرم

وین سرپوش سیاه‌بختی را

از روی زمین به زور و فر گیرم

وان میوه که آرزو بود نامش

بر سفرهٔ کام‌، در شکر گیرم

چون خاربنان به کنج غم‌، تاکی

بر چشم امید، نیشتر گیرم

آن به که به جوببار آزادی

پیرایه سرو غاتفر گیرم

باغی ز ایادی اندرین گیتی

بنشانم و گونه‌گون ثمر گیرم

آن کودک اشک‌ریز را نقشی

از خنده به پیش چشم تر گیرم

وآن مادر داغدیده را مرهم

از مهر به گوشهٔ جگر گیرم

شیطان نیاز و آز را گردن

در بند وکمند سیم و زرگیرم

از کین و کشش به‌جا نمانم نام

وین ننگ ز دودهٔ بشر گیرم

آن عیش که ‌تن از آن شود فربه

از نان جوینش ماحضر گیرم

وان کام که جان ازو شود خرم

نُزل دو جهانش مختصر گیرم

یک‌باره به دست عاطفت‌، پرده

ازکار جهان کینه ورگیرم

وین نظم پلید اجتماعی را

اندر دم کورهٔ سقرگیرم

وین ابرهٔ ازرق مکوکب را

زانصاف‌، دو رویه اَسترگیرم

و آنگاه به فر شهپر همت

جای از بر قبهٔ قمر گیرم

شبگیر کنم به صفهٔ بهرام

و آن دشنهٔ سرخش ازکمرگیرم

زان نحس که بر تراود از کیوان

بال و پر و پویه و اثر گیرم

وان دست که پیش آرزوی دل

دیوارکشد، به خام درگیرم

نومیدی و اشک و آه را درهم

پیچیده به رخنهٔ قدر گیرم

واندر شب‌وصل‌، پردهٔ غیرت

در پیش دریچهٔ سحر گیرم

وانگاه به سطح طارم اطلس

با دلبر دست در کمر گیرم

با بال و پر فرشتگان زانجای

زی حضرت لایموت پر گیرم