گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ز بس در زمانه خمش زیستم

ندانند یاران که من کیستم

یکی چیستانم بنگشوده راز

تو نشناسی آسان که ‌من چیستم

به دم زنده کردم همی مردگان

همانا که اعجاز عیسیستم

محل برترستم ز چارم سپهر

اگر خویشتن مرد دعویستم

چو یحیای محبوس در بند غم

بشارتگر امر مولیستم

ازین‌رو به چنگ جهودان اسیر

به ‌چندین عقوبت چو یحییستم

نیندیشم از کید اهریمنان

که در پاس ایزد تعالیستم

به من بر چه خندی که در رنج تو

بسا شب که تا روز بگریستم

به جای تو و فر و فرهنگ تو

ادب‌نامه‌ها کرده املیستم

همی تا بگردانم از تو بلا

ز دشمن هزاران تعدیستم

همانا که اندر تولای تو

ز دزدان کشور تبریستم

چه مایه به تبعید درساختم

چه‌ مایه به‌ حبس اندرون زیستم

کجا پهلوانان هزیمت شوند

من از شیرمردی به جای ایستم

نه فتنهٔ فروزنده دینار وگنج

نه سغبهٔ‌ فریبنده دنییستم

ازیرا پس از سال‌ها فر و جاه

به جز نیبستی حاصلی نیستم

به معنی فزونم ز پندار تو

به صورت اگر ده و گر بیستم

تو اکنون گریزی ز نزدیک من

همانا گزاینده افعیستم

به نزدیک صاحبدلان شکرم

بنزد تو گر تلخ کس نیستم

چو مانی به فر نگارین قلم

روان پرور لفظ و معنیستم

عزیزم دگر جای و در شهر خویبش

ذلیلم ازیراک ما نیستم