گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

جلوه‌گر شد شب دوشین چو مه عید صیام

کرد از ابرو پیوسته اشارت سوی جام

یعنی ای باده کشان باده حلال است حلال

یعنی ای دلشدگان روزه حرام است حرام

مه من نیز پی رؤیت فرخنده هلال

همچو خورشید فراز آمد از خانه به بام

تا همی ابروی او دیدم من با مه نو

هیچ نشناختم آیا مه نو هست کدام

شد او بیهده جویای هلالی ز سپهر

من از آن روی نکو یافته صد ماه تمام

تا بدیدیم سپس با دل خرم مه نو

این‌چنین گفتم با آن صنم سیم‌اندام

ای دو یاقوت روان تو مرا قوت روان

هله وقت است که از لعل تو برگیرم کام

زانکه من بوسهٔ سی روزه ز تو خواهانم

هین ادا کن تو مرا آنچه به من بودت وام

همچو طاووس به پا خیز و بریز از دل بط

به قدح بادهٔ گلرنگی چون خون حمام

داد دل بستان از باده درین فرخ عید

که مه روزه ز جان و دل ما برد آرام

باده بگسار و به‌ جای شکر و نقل بخوان

هر زمان مدحت مخدوم من آن صدرکرام