گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

بزم طرب ساز و کن فراز در غم

سادهٔ زیبا بخواه و بادهٔ درغم

خون سیاووش ریز در کف موسی

قبلهٔ زردشت زن به خیمهٔ رستم

مطرب‌! چون ساختی نوای همایون

گاه ره زیر ساز و گاه ره بم

باده همی ده مرا و بوسه همی ده

بوسه مؤخر خوش است و باده مقدم

ساقی‌، روی تو زیر زلف چه باشد

روزی روشن نهفته در شب مظلم

گویی پشت من است زلف تو آری

ورنه چرا شد چنین شکسته و درهم

تنها پشت من از تو خم نگرفته است

پشت جهانی است زیر بار غمت خم

جز غم رویت‌، مراست غم‌ها در دل

خوش به مثل گفته‌اند یک دل و صد غم

شد غم زلفت مرا زیاد چو دیدم

ملک پریشان و کار ملک مقصم‌

ملکی کز دیرباز عهد کیومرث

بود چو باغ ارم شکفته و خرم

دیده شکوه سیامک و فر هوشنگ

شوکت طهمورث و شهنشهی جم

فر فریدون و دادخواهی کاوه

رای منوچهر و کینه‌توزی نیرم

داوری کیقباد و حشمت کاووس

فره کیخسرو و شجاعت رستم

وان ملکان گذشته کز دهش و داد

بد همه را ملکت زمانه مسلم

وان وزرای بزرگ کاندر هر کار

بودند از کردگار گیتی ملهم

وانهمه جنگ‌ آوران نیو که بودند

جمله به نیروی‌ پیل‌ و حمله ضیغم

و آن علم کاویان که در همه هنگام

نصرت و اقبال بسته داشت به پرچم

ملکی چونین که بُد عروس زمانه

شد رخش اکنون به داغ فتنه موسم

یکسو در خاک خفت شاه مظفر

یکسو در خون طپید اتابک اعظم

جاهل‌، دانا شدست و دانا، جاهل

شیخ‌، مکلا شدست و میر، معمم

بیخردان برگرفته حربهٔ تزویر

گشته‌ به‌ خونریزی‌ ملوک‌ مصمم

مجلس کنکاش گشته ز انبه جهال

چون گه انبوه حاج‌، چشمهٔ زمزم

ملک خراسان که بود مخیم ابطال

گشته کنون خیل ابلهان را مخیم

یاوه‌سرایان به گرد هم شده انبوه

هر یک را بر زبان کلامی مبهم

انجمن معدلت ز کار معطل

قومی در وی نشسته بسته ره فم

قومی دیگر به خیره هر سو پویا

تا ز چه ره پر کنند مشرب و مطعم

گوید آن‌ یک که روزنامه حرامست

گرش بخوانی شوی دچار جهنم

حاشیه این بر نظامنامه نویسد

یکسو ان لایجوز و یکسو ان لم

بینم این جمله را و خون شودم دل

زانکه نیارم کشید از این سخنان دم

حشمت مرد آشکار گردد در کار

نیکی مشک آشکار گردد در شم

داند کاین دوره عدل باید از یراک

گلشن دولت ز عدل گردد خرم

عدل به کارست و داوری به‌شمارست

صدق پسند است و راستی است مسلم