گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

بوی خون ای باد ازطوس سوی یثرب بر

با نبی برگو از تربت خونین پسر

عرضه کن بر وی‌، کز حالت فرزند غریب

وان مصیبت‌ها، آیا بودت هیچ خبر؟

هیچ دانی که چه بودست غریبان را حال

یا چه رفته است غریب‌الغربا را بر سر

چه کذشته است ز بدخواه‌، برآن پور غریب

چه رسیده است ز بیداد، بر آن نور بصر

چه رسیده است از این دیو نژادان شریر

بر حریم حرم پادشه جن و بشر

ستمی کردند اینان به جگرگوشه تو

که ز شرحش چکد از دیده مرا خون جگر

این قدر هست که سوی تو ازبن تربت پاک

خاک خون آلود آرد پس ازاین‌، باد سحر

فلک آن مایه ستم کرد که در نیرو داشت

ای دریغا! ز جفای فلک استمگر

ای عجب‌! با پسران نبی و آل علی

آسمان کینهٔ دیرین را بگرفت از سر

ای عجب‌! آل علی را کشد و از پس مرگ

مدفنش را کند از توپ عدو، زیر و زبر

نک بیایید و ببینید که درکاخ رضا

توپ ویران گر روس است که افکنده شرر

بنگرید ایدون کاین بقعه و این پاک حریم

قلتگاهی است که خون موج زند سرتاسر

ای نصارا تو چه گوبی کس اگر آید باز

به کلیسا و کله باز نگیرد از سر

پس بیا لختی و بیداد عدو را بشنو

پس بیا باز و زیارتگه ما را بنگر

بنگر باز که این خیره تمدن خواهان

کرده آن کار که وحشی ننماید باور!

هشتصد مرد و زن از بومی و زوار و غریب

داده جان از یورش لشکر روس کافر

نه مرایشان را بوده است به سرشور نبرد

نه مرایشان را بودست به کف تیر و تبر

همه واماندهٔ کید فلک افسون‌ساز

همه سیلی خور جور فلک افسونگر

همه از بیم‌، پناهنده به دربار رضا

همه از دشمن‌، نالنده به پیش داور

بر چنین طایفهٔ بی گنه از چارطرف

تیر باریدند آن طایفهٔ کین گستر

یک‌طرف مردان جان داده همه بی‌تقصیر

یک طرف نسوان افتاده همه بی‌معجر

یک جماعت را قزاق فشرده است گلو

یک‌جماعت را سرباز شکسته است کمر

جسد کشته فتاده است به بالای جسد

پیکر خسته فتاده است به روی پیکر

تیر باریده برایشان ز دوسو چون باران

توپ غریده برایشان ز دوسو چون تندر

مادران بینی در ناله ز سوگ فرزند

پسران بینی درگریه ز مرگ مادر

شوهران بینی جویان پی گم گشته عیال

بانوان بینی پویان، پی نعش شوهر

ای عجب‌! روس همی گوید: چون فتنه گران

اندر آن بارگه پاک نمودند مقر

والی ملک هم ازکیفرشان عجز نمود

زان سبب دادم من فتنه گران را کیفر!

ما همی گوبیم این فتنه و این فتنه گران

خود نه از فتنه گری‌های شما بود مگر

زر فشاندید از اول به سران اشرار

تا که این فتنه به‌ پا کرده شد از نیروی زر

هم از این روی در این حمله وکشتار بزرگ

فتنه‌سازان را اصلا نرسید ایچ ضرر

همه را راه گشادید ولی از این سوی

بی کسان را بگرفتند همه گرد اندر

ور همی گویید از این همه ما بی‌خبریم

کاخ و مسجد را ویران ز چه کردید دگر

مفسد ار فتنه کند، کاخ رضا را چه گناه

مار اگر حیله کند، باغ جنان را چه خطر

مسجد و کاخ اگر بوده مقام اشرار

ز چه گنبد را کردید خراب و ابتر

بقعه وکاخ رضا را ز چه غارت کردید

ای همه راهزن و بدکنش و غارتگر

ای مسلمانان زین واقعه خون گریه کنید

که نمودست رضاکسوت خونین در بر

ای زنان چادر نیلی به سر اندر بکشید

زانکه زهرا را نیلی است به سر بر چادر

از وهابی شد اگر کاخ حسینی ویران

شد ز قزاق عدو کاخ رضا ویران‌تر

نه همانا نبد این کاخ همان کاخ رضا

خانهٔ دین نبی بود که شد زیر و زبر

نه به گنبد خورد این آتش توپ بیداد

بلکه بر قلب علی خورد و دل پیغمبر

ما اگر خانه خرابیم ز کس‌مان گله نیست

کاین خرابی‌ همه از ماست در انجام نظر

صاحب خانه اگر باز نبندد در خویش

گله‌ای نیست اگر دزد درآید از در

چه گریز است ز ماهیت طبع بشری

که بدو گوییم از مال کسان بهره مبر

صعوه را گوییم از صید ملخ دست بدار

باشه را گوییم از خون چکاوک بگذر

تو هم ای شاهین‌، کبکان را زین بیش مگیر

تو هم ای شیر، غزالان را زین بیش مدر

گر چنین گوییم ای خواجه همانا که خطاست

زانکه طبع حیوانی را این است گهر

گر ضعیفان را بر خویش حراست نبود

بر در و برزنشان خیل قوی راست گذر

ای مسلمانان تا چند به وهم و به خیال

ای مسلمانان تا چند به بوک و به مگر

هرکه او از خود و از خانه حفاظت نکند

نبود حافظ او نیز، خدای اکبر

نیست انسان را جز آنچه در او سعی نمود

این‌چنین گفت پیمبر به همایون دفتر

پس تو چون رنج نبردی ز که می خواهی گنج

پس توچون سنگ نکندی زکه می‌خواهی زر

مردم پاک دل هند به ما درنگرند

گر ز تهران کند این چامه به کلکته گذر

بر آن سید بیدار دل دانشمند

بر آن سید والاگهر دانشور

برآن راد علمدار سپاه اسلام

بر آن راد هوادار اساس کشور

سید پاک جلال‌الدین فرزند رسول

که یکی پاک رسولی است به گفتار و به فر

دشمنان را قلم او همه تیر است و سنان

دوستان‌را سخن او همه‌قند است و شکر

راستی نامه نغز او، حبلی است متین

که به پیوستن او خلقی بگسسته ز شر

دادخواهی کند از اهل خراسان‌، آری

دادخواه ما امروز جز او نیست دگر

کام‌ها جمله فروبسته‌، ز‌بان ها خسته

جور بگشوده دهان از همه‌سو چون اژدر

نه یکی خامه که بنویسد درد درویش

نه یکی نامه که بنیوشد حال مضطر

بر سر اهل خراسان اگر آتش بارد

نشود مردم شیراز ازآن هیچ خبر

ور ببارد ز دوسو بر سر زنجانی تیغ

اردبیلی نکند سینه پی کینه سپر

وگر آواز کشد، شر طلب و مفسده جوست

چیست مفسد را پاداش به غیر از خنجر

حالت ایران اینست به چنگال دو خصم

تا چه سازد پس از این لطف خدای داور

این‌چنین گفتم کاستاد ابیوردی گفت

«‌به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»