گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

از بر این کرهٔ پست حقیر

زیر این قبهٔ مینای بلند

نیست خرسند کس از خرد و کبیر

من چرا بیهده باشم خرسند

شده‌ام در همه اشیا باریک

رفته تا سرحد اسرار وجود

چیست هستی‌؟ افقی بس تاریک

وندر آن نقطهٔ شکی مشهود

بجز آن نقطهٔ نورانی شک

نیست در این افق تیره فروغ

عشق بستم به حقایق یک‌یک

راست گویم ‌همه ‌وهم ‌است‌ و دروغ‌

غیر وهمیم نیاید به‌نظر

غم و شادی‌ خوش‌ و ناخوش ‌بد و خوب

نکندکوکبهٔ صبح دگر

در برم جلوه‌، نه تشییعِ غروب

فکر عصیان زدهٔ مستاصل

محو گرداب یکی روح عظیم

چون یکی کشتیِ بشکسته دکل

پیش امواج حوادث تسلیم

خلق را کرده طبیعت ز ازل

بدو قانون پلید ارزانی

سرّ تأثیر وراثت‌، اول

رمز تاثیر تعلم‌، ثانی

روح من گر ز نیاکان من است

ای خدا پس من بدبخت که‌ام

و گر این ‌روح و خرد زان من است

بستهٔ بند وراثت ز چه‌ام

یک نیا عابد و عارف مشرب

یک نیا لشگری و دیوانی

پدرم شاعر و من زین سه نسب

شاعر و لشکری و روحانی

جد من تاجر و زین روی پدر

در من آهنگ تجارت فرمود

اثر تربیتش گشت هدر

لیک بر روح من آسیب افزود

من نه زاهد نه محاسب نه ظریف

من نه تاجر نه سپاهی نه ندیم

به همه باب حریف و نه حریف

به همه کار علیم و نه علیم

سخت چون سنگ و سپهر غماز

هر دمم بر جگر افکنده خدنگ

گونی از بهر نشان‌، تیرانداز

هدفی سرخ نشانیده به سنگ