گنجور

 
شیخ بهایی

وفات جوهری بسال سیصد و نود و دو، ابونصرفارابی به سال سیصد و سی و نه، ابن عمید وزیر به سال سیصد و شصت و شش ، صاحب بن عباد به سال سیصد و هشتاد و پنج

ابن سینا به سال چهارصد و بیست و هشت، سید مرتضی به سال چهارصد و سی و شش، سید رضی به سال چهارصد و شش، ابوالعلاء معری به سال چهارصد و چهل و نه

امام الحرمین به سال چهارصد و هفتاد و هفت، شیخ ابوحامد غزالی به سال پانصد و پنج، برادرش ابوالفتوح به سال پانصد و بیست، جارالله زمخشری به سال پانصد و سی و هشت

محمد شهرستانی به سال پاتصد و چهل و هشت، شیخ مقتول به سال پانصد و هشتاد و هفت، امام رازی به سال ششصد و شش، شیخ ابن فارض به سال ششصد و سی و دو

شیخ محیی الدین عربی به سال ششصد و سی و هشت، ابن حاجب به سال ششصد و چهل و شش، ابن بیطار به سال ششصد و چهل و شش، قاضی بیضاوی به سال ششصد و هشتاد و پنج

محقق طوسی به سال ششصد و هفتاد و دو، علامه ی شیرازی به سال هفتصد و ده، شیخ عبدالرزاق کاشی به سال هفتصد و سی و پنج، جاربردی به سال ششصد و چهل و شش

محقق تفتازانی به سال هفتصد و نود و دو، علامه ی حلی به سال هفتصد و بیست و شش، میثم بحرانی به سال ششصد و هفتاد و نه، شاطبی به سال پانصد و نود، ابن جوزی به سال پانصد و نود و هفت

ابوالبقا به سال ششصد و شانزده، جلال الدین قزوینی به سال هفتصد و سی و نه، نواوی به سال ششصد و هفتاد و شش، بدیع همدانی به سال سیصد و نود و هشت، آمدی به سال ششصد و سی و یک، جعدی به سال ششصد و هشتاد و هفت بوده است.

روان است پیوسته از شهر هستی

به ملک عدم از پی هم قوافل

زود بخش سبک ستان فلک است

پیر با طبع کودکان فلک است

در سخاوت به کودکان ماند

بدهد زود و زود بستاند

در یکی از کتب آسمانی آمده است: کار کسی که خیری را که در او نیست بدو نسبت می دهند، شادمان می شود و شری را که در او نیست به وی نسبت می دهند خشمناک می شود. شگفت آور است.

فرزدق به زیاد اعجم رسید که شعر می خواند. گفتش: ای ختنه نشده شعر میخوانی؟ زیاد گفت: مادرت چه زود ترا آگهی دارد؟ فرزدق گفت: این پاسخ را جواب قانع کننده گویند.

حکیمی گفت: کسی که به کودکی جائی که خواهد نشیند، به بزرگی جائی نشیند که نخواهد. هنگامی که صواب آید، جواب برود.

اشعب طماع را گفتند: پیر گشتی و حدیثی حتی حفظ نکردی؟ گفت: چرا بخدا کسی همانند من حدیث از عکرمه نشنیده است. گفتندش: بهر ما بگویش.

گفت: از عکرمه شنیدم که روایت کرد که از ابن عباس و او از رسول خدا (ص) که فرمود: دو صفت است که جز در مؤمن دیده نشود، یکی از آن دو را عکرمه فراموش کرد به من بگوید. دومی را نیز من فراموش کرده ام.

بزرگی گفت: از نشانه های اعراض خداوند تعالی از بنده ای آن است که وی را به چیزی که دین و دنیایش را سود نرساند مشغول کند.

در حدیث آمده است که: آن گاه که دنیا به کسی رو کند، محاسن دیگران را نیز بدو بخشد و آن گاه که روی گرداند محاسن وی را بزداید.

رابعه ی عدویه را گفتند: زچه رو این همه ترسی؟ گفت: از زور یأس از اعمالم.

صاحب تفسیر کشاف، صوفیان را ناخوش می داشت و در جاهای بسیاری از کشاف ایشان را سخنان درشت گفته است.

از جمله در تفسیر «ان کنتم تحبون الله گوید: « . . . اگر بینی کسی ذکر محبت خدا کند، و هنگام ذکر دست زند، به طرب آید، نعره کشد و مدهوش افتد، تردید مکن که وی نه خدا همی شناسد و نه می داند محبت خدا چیست.

و دست زدن و نعره و مدهوشیش از آن است که در نفس خبیث خویش تصوری یافته و آن را بنادانی خداوند نامیده است. و در پی آن تصور به دست زدن و شادی و نعره کشیدن و مدهوش شدن پرداخته است.

و بسا که چنین کس را هنگام بیهشی مرگ به سراغ آمده است. و نادانان مردم نیز گرد ایشان جمع گردند و بر حال ایشان گریند.»

حکیمی فرزندان را گفت: ای فرزندان، با هیچ کس دشمنی مکنید، حتی اگر پندارید به شما زیانی نتواند رساند. و از دوستی با هیچ کس مپرهیزید.

حتی اگر پندارید به شما سودی نتوانند رساند. چرا که آگاه نیستید کی از دشمنی دشمن باید ترسید و به دوستی دوست باید امیدوار بود.

عباس بن احنف، با شنیدن شعر نیک، به طرف همی آمد و از وجد تلوتلو همی خورد.

اسحاق بن ابراهیم موصلی گفت، وی روزی به نزد ما آمد و منش از ابن دمنته این شعر بخواندم «ای نسیم نجد، کی از نجد بگذشتی؟» پنج بیت شعر را که خواندم وی به طرب آمد، بچپ و راست متمایل شد و تلوتلوخوران خود را به ستونی رساند و گفت: از زیبای این شعر بایستی سر بدین ستون فرو کوبم. و ما منعش کردیم.

هارون الرشید که بمرد، شاعران به شادباش و دلداری هر دو بنزد امین شدند. اولین کس که بین ایشان لب به سخن گشود ابو نواس بود که چنین سرود:

امروز سعد و نحس را توام بینم، مردمان نیز به وحشت و انس با هم اند. چشمانمان همی گرید و دهانمان همی خندد. گوئی در سوگواری و عروسی هستیم. دهانمان را بر نشستن امین همی خنداند و چشمانمان را در گذشت رشید.

امید را پایه و اساسی است و آرزو را نه. چنان که کسی کشت کند، و بسیار کوشد و خرمن فراهم آورد و سپس گوید امیدوارم که یکصد خروار حاصلم شود.

دگری اما کشت نکند و حتی یک روز نکوشد و سالی را به غفلت و خواب گذراند. سپس که هنگام خرمن رسد، گوید: امیدوارم که یکصد خروار حاصلم شود. و وی را گویند: این آرزوی بی اساس از کجا آورده ای؟

همین گونه بنده نیز اگر در عبادت حق تعالی کوشد و از نافرمانی وی دوری کند و گوید امید که خداوند این اندک از من پذیرد و این قلیل تمام کند و ثواب بسیار دهد، وی را امیدوار گوئیم.

اما اگر غفلت کند و طاعت ترک گوید و معصیت پیشه کند و رضا یا نارضائی خداوند و وعد و وعید او مبالات نکند و سپس گوید: از خداوند خواهم که از آتش نجات یابم و به بهشت روم، این خواهش او را آرزو و خوش بینی از روی خطا و جهل گوئیم.

یکی گفت: ابومیسره ی عابد را دیدم که استخوان دنده هایش از فرط رنج عبادت بیرون زده بود. گفتمش: خداوند ترا بخشاید، رحمت خداوندی همه گیر است.

وی خشمناک شد و گفت: مگر در من چیزی دیدی که نشانه ی یأس از رحمت او باشد؟ «ان رحمه الله قریب من المحسنین » و بخدا کلام وی مرا بگریه انداخت.

عاقل راست که به حال پیمبران و ابدال و اولیاء بنگرد و کوشش ایشان در طاعت و صرف عمرشان به عبادت بیند که شبان و روزان بدان مشغول اند.

آیا ایشان را به خداوند گمان نیکو نیست؟ چرا بخدا قسم اینان بیش از دیگران به وسعت رحمت خداوندی واقفند و به جود وی گمان نیک برند.

لکن دانند که چشم رحمت وی داشتن بی جد و جهد آرزومندی و غرور بود. از این رو خویشتن در عبادت و طاعت به رنج اندر افکنند تا آن امید که نیکوترین چیزهاست حاصلشان شود.

عارفی می گفت: من نیک دانم که طاعتهای من نزد خداوند پذیرفته نبود. گفتندش: چگونه؟ گفت: زیرا من خود دانم که کار برای آن که پذیرفته افتد چگونه باید بود. و نیز دانم که من چنان نکرده ام. این است که دانم طاعاتم پذیرفته نیاید.

در کتاب شهاب از پیامبر(ص) نقل است که فرمود: سازگاری و میانه روی و خاموشی جزئی از بیست و شش جزء پیامبری است.

قطب راوندی در شرح شهاب گوید: اگر پرسند که چرا نبوت را بیست و شش جزء فرمود، گوئیم: ابن بابویه در کتاب نبوت روایت کرده است که هنگامی که جبرئیل نزد پیامبر (ص) آمد و وی را گفت که به مردمان بگوی که من رسول خدا بر شمایم، وی چهل سال داشت و پس از آن نیز بیست و سه سال زیست.

پیش از آن نیز، سه سال به خود وی خصوصا وحی همی گردید. پیش از آن نیز احکامی از شریعت را همی گفت که به نکته دانی و تیزگوشی و الهام نیازمند بود.

بدین ترتیب مدت نبوت وی بیست و شش سال بود.و در این حدیث به اهمیت آن سه خصلت اشاره فرموده است.

گویند مراد پیامبر(ص) - و خدا نیک تر آگاه است - آن که: خداوند این سه خصلت را به سالی به من آموخت و در آن سال جز این سه سفارش، وحی دیگری بر من نازل نشد. از این رو این سه گوئی جزء نبوت من است.

در حدیث آمده است که زمستان بهار مؤمن است چه شبانش دراز است که او زنده همی دارد و روزانش کوتاه است که وی روزه همی دارد.

یکی از محدثین در تفسیر این فرموده ی پیامبر(ص): «الشقی من شقی فی بطن امه ». گوید: مراد آن - خدا و رسول وی نیک تر آگاه اند - که بدبخت کسی است که در آتش جای دارد.

چه هیچ بدبختی از آن عظیم تر نیست و در مقابل آن چیزی به حساب نمی آید. مراد نیز از بطن ام، دل جهنم است. چه خداوند فرمود: «فامه هاویه ».

محقق دوانی در شرح هیاکل گوید: هر حیوانی را نزد مصنف نفس مجردی است چنان که در عقائد پیشینیان چنین بود.

پاره ای از گذشتگان برای نباتات نیز نفس مجرد را قائل بودند. و این معنی نیز در پاره ای از اشارات مصنف به چشم می آید. پاره ای برای جمادات نیز همین باور را داشته اند.

قطب راوندی در شرح شهاب گفته است: این فرموده ی پیامبر که «انما الاعمال بالنیات » از آن رو گفته شد که هنگامی که وی به مدینه هجرت فرمود، پاره ای برای رضای خدا هجرت کردند و پاره ای برای اغراض دنیاوی چون کسب و نکاح.

و وی را بر این معنی مطلع ساختند و فرمود: الاعمال بالنیات و انما لکل امری ء مانوی » پس هر کس که بهر خدا و رسولش هجرت گزیند هجرتش بسوی آن اوست. و آنکس که بهر بدست آوردن مال دنیا یا زنی که نکاح کند، هجرت اختیار کرده است، هجرتش به آنهاست.

در کتاب فتوحات مکیه، باب شصت و هفت که بابی پیچیده در بیان اسرار نماز است، چیزی خوانده ام که بصراحت دال بر آن است که نور همه ی ستارگان از خورشید گرفته می شود.

همچنین در کتاب هیاکل شیخ سهروردی نیز دلیلی بر همین معنی است. چه گفته است: بی شک خورشید است که به تمام اجرام نور می بخشد و نوری از چیزی نمی گیرد.

محقق دوانی در شرح این کلام گوید: این نشان می دهد که نور تمامی ستارگان از نور خورشید است چنان که پاره ای از حکیمان سترگ نیز چنین معتقد بوده اند.

مؤلف کشکول گوید: این سخن حق است و مرا در رد مخالفان آن دلایلی است که در گوشه و کنار کشکول آمده است. در مثنوی عارف رومی نیز شعری است که دلیل حقانیت این سخن است.

نور می گیرند این استاره ها

جمله از خورشید و این دیوارها

در نهج البلاغه آمده است که علی بن ابیطالب (ع) هنگامی که به شام می رفت، جمعی از روستائیان انبار را دید که با دیدن وی پیاده شدند و به خدمتش شتاب کردند.

وی پرسید: این کار چه بود؟ گفتند: عادت ما برای احترام کردن به امیرانمان است. فرمود: به خدا امیران شما از این عادت بهره مند نشوند و شما خود از آن در دنیا به رنج افتید و در آخرت نیز بدبخت شوید. چه زیان بار است رنجی که در پی آن کیفر بود و چه سودآور است آسایشی که با آن ایمنی از آتش بود.

داروی تو بی آن که دانی در تو است، و بیماریت نیز هر چند انکار کنی در خود تو است تو خود را ذره ای کوچک پنداری و جهان بزرگ در تو در پیچیده است و تو همان کتاب مبینی هستی که با حروفش آنچه پنهانی است آشکارا می شود.

از سخنان بزرگان: کسی که خویشتن را گرامی دارد، دنیا در چشمش خوار بود. ارسطو، هنگامی که اسکندر کودک بود، وی را گفت: هنگامی که به شاهی رسیدی، مرا کجا جای خواهی داد؟ گفت: آن جا که فرمانبری تو ترا جای دهد.

سخنی نیکو نیز صدقه است. صدقه به خویشان هم پیوند است و هم صدقه.

در حدیث آمده است که: هر گاه هدیه از در وارد شود، امانت داری از روزن بیرون رود.

عاقل آن است که پیش از آن که کار از دست شود، امروز بهر فردا بکوشد.

مالک بن دینار، کلاغی را دید که همراه با کبوتری همی پرند. گفتا: شگفت است که از جنس هم نیستند و با هم اتفاق کرده اند. کمی بعد آن دو بزمین افتادند و مالک نیک نگریست و هر دو را لنگ یافت و گفت: آن از این رو است.

حجت الاسلام ابوحامد، محمد غزالی، مدتی در نیشابور شاگری امام الحرمین کرد و در دانش به جائی رسید که انگشت شماری رسند.

غزالی پس از مرگ امام الحرمین، نشابور را ترک کرد و به بغداد شد. دانش وی اعجاب فضلای عراق را برانگیخت و وی را زبانزد مردم بغداد ساخت.

در آن جا تدریس در نظامیه را به عهده اش نهادند و بیش از سیصد تن از مدرسان بزرگ و یکصدتن از امیرزادگان در محضر درسش حاضر می گشتند.

زمانی بعد، این همه بگذاشت و پرهیز و گوشه گیری و عبادت پیشه کرد. مدتی را در دمشق بماند و در آن جا احیاء العلوم را برشته ی تحریر آورد.

پس از آن به قدس رفت، و بعد از آن در اسکندریه مقام کرد تا سرانجام به زادگاه اصلی خویش طوس رفت و عزلت گزید و به تصنیف بنشست.

وی منسوب به غزاله از روستاهای طوس است. صالحی حکایت کرده است که غزالی را به صحرا دیدم خرقه ای بر دوش و مشکی و چوبدستی به دستی.

گفتمش: ای امام دانش آموختن به بغداد نیک تر از این نبود؟ نگاهی به تحقیر به من افکند و گفت: آن هنگام که ماهتاب نیکبختی از فلک مشیت درخشید و آفتاب اصول به مغرب وصل بال بگشود: (شعر)

من اشتیاق لیلی و سعدی را به گوشه ای افکندم و بنزد همنشین منزلگه آغازین بازگشتم. هر چند که شوقهای بسیار مرا خواندند که: اینجا منزلگه دلارام است، درنگی کن و فرود آی.

پس از آن که غزالی عزلت پیشه کرد، نظام الملک وزیر نامه ای بدو نوشت و وی را به بغداد خواند. امام غزالی نپذیرفت و در پاسخ وی نامه ای قانع کننده نوشت.

در یکی از کتب تاریخ آمده است که کسری بر بزرگمهر خشم گرفت و وی را در خانه ای تاریک به زندان کرد. و فرمود تا به زنجیرش بستند.

چند روزی چنان بماند. تا این که کسری کس فرستاد تا حال او جویا شود. فرستاده وی را آرام و قویدل یافت. وی را گفت: تو به این تنگی اندری و چنین فارغت همی بینیم.

گفت: من معجونی از سه مخلوط فراهم ساخته ام و بکارش برده ام. آن معجون مرا چنین نگاه داشته است. گفتند: آن مخلوط ها بهر ما وصف کن بل هنگام گرفتاری به کارمان آید.

گفت: بلی، مخلوط اول اعتماد به خداوند عز و جل است. مخلوط دوم آن است که هر چه مقدر بود، خواهد بود. سوم آن که بردباری نیک ترین چیزی است که گرفتار به کار زند.

چهارم آن که اگر بردباری پیشه نکنم، چکنم؟ از این رو به زاری بر خود بیش از این کار را سخت نکنم. پنجم اما آن که بسا سخت تر از این نیز که من در آنم، بود و شود.

و ششم آن که از این ساعت تا ساعت دیگر امید فرجی است. این سخنان به کسری باز گفتند: بزرگمهر را آزاد ساخت و گرامی داشت.

سقراط را کسی سرزنش کرد که به نسبت پست است و بر او به شرف و ریاست نازیدن گرفت. سقراط وی را گفت: بزرگی قوم تو به تو ختم شود، اما بزرگی قوم من از من آغاز گردد. بدین ترتیب، من فخر قوم خویشم و تو عار قوم خود.

منصور خلیفه، سفیان ثوری را دیدار کرد و وی را گفت: ای ابوعبدالله چه باعث است که بنزد ما نیائی؟ گفت: خداوند تعالی ما را از شما نهی فرموده است آنجا که فرموده است «ولاترکنوا الی الذین ظلموا فتمسکم النار» روزی دیگر،

منصور کس به دنبالش فرستاده بود. هنگامی که بنزدش رفت، گفت حاجتی نداری؟ گفت: برخواهیش آورد؟ گفت: بلی.

گفت: تا نزدت نیایم، کس به سراغم مفرست و تا چیزی نخواهم، مرا مده. سپس بازگشت. منصور گفت: ما دانشمندان بسیار را دانه بیفکندیم، برچیدند جز سفیان ثوری.

ارسطو گفت: بی نیازی در غربت، وطن است و نیاز در میهن نیز غربت. شاعر همین معنی را نیک سروده است:

تهیدستی، در میهن خویش نیز بیگانه است. مال اما در غربت نیز گوئی به میهن خویش است.

پدرم فدای آن محبوب باد که پس از دوستی سالی به هجرش مبتلا گشتم. پس از آن نیز که خداوند وصالی ارزانی داشت، سلامش با وداع همراه گشت.

ابو شمقمق شاعری ظریف طبع و نامی بود. زمانی از خجالت زندگی لباس از خانه بیرون نمی شد. یکی از یاران که بدی حالش دید، بهر تسلایش گفت: ابو شمقمق ترا مژده باد.

چه روایت گشته است که بی جامگان این دنیا، در آن دنیا پوشیده باشند. گفت: اگر حقا چنین است، من بروز رستاخیز بزاز خواهم بود.

حکیمی گفت: این که مال خویش پس از مرگ بهر دشمنانم بگذارم، نیک تر از آن است که به زندگانی به دوستان نیازمند شوم. دشمنی که اگرت بیند، چیزی از تو خواهد، نیک تراز دوستی است که تو به تهیدستی چیزی از او خواهی.

به دنیا جز پنج چیز، همه زاید بود، نانی که خوری، آبی که تشنگیت فرو نشاند، جامه ای که بپوشدت، خانه ای که در آن نشینی و دانشی که آن را به کاربری.

بسا نیرومندی که در کوشش خویش بدنیا پیراسته رای نیز بود اما روزی بدستش نرسد. و بسا ناتوانی که کوششی نیز چندان نکند و گوئی از دریائی روزی همی گیرد. این از آن روست که خداوند را در خلق جهانیان سری است که فاش نگشته.

یکی از بزرگان گفت: ما به صحت تشخیص اندازه ی چیزی که می بینیم، یقین نداریم. نیز بر تشخیص حجمی که در حقیقت دارد. چه چشم در این تشخیص قابل تکیه نیست.

زیرا رویت پذیر، هر چه نزدیکتر شود، در حس بینائی عظمت گیرد. و هر چه دورتر شود، کوچکتر گردد. مطمئن نیز نیستیم که حجم رویت پذیر در حالتی که بین دوری و نزدیکی قرار دارد، نیز هم اندازه ی حجم واقعیش باشد.

آنچه ما حدس می زنیم آن که هوای فاصله بین ما و شی ء موجب بزرگتر دیدن شی ء می گردد و شاید اگر رویت در خلاء انجام شود، شی ء کوچکتر به چشم آید.

حکیمی را پرسیدند: پرهیزگاری چیست؟ گفت: آن که نبوده را آنقدر نخواهی که بوده را نیز از دست دهی.

در کتاب انیس العقلا آمده است که از عادت پادشاهان ایران آن بود که هر گاه بر دانشمندی خشم همی گرفتند، ویرا با نادانی به زندان همی افکندند.

حکیمی گفت: دولت نادان، موجب عبرت داناست.

خویشاوندی به دوستی بیشتر محتاج است تا دوستی به خویشاوندی. گوهر مردان، در دگرگونی های روزگار شناخته آید.

محمد بن علی باقر(ع) از پدر خویش، از پدرش، از نیایش، از امیرمومنان(ع) روایت کرد: بر روی زمین دو امان از عذاب خداوند سبحانه بود.

که یکی از آنها برداشته شد و دیگری از آن شماست، بدان چنگ زنید. اما امانی که بود و برداشته شد، رسول خدا(ص) بود. و امان باقی استغفار است.

چه خدای عزوجل فرمود: «و ما کان الله لیعذبهم و انت فیهم و ما کان الله معذبهم و هم یستغفرون » جامع نهج البلاغه در این زمینه گفت: این استخراجی نیک و استنباطی لطیف است.

بانوی ایوب(ع) هنگامی که بیماری وی شدت گرفته بود، وی را گفت: خداوند را نمیخوانی که از این بیماری که بر تو دیر ماند، شفایت بخشد؟

پاسخ داد: وای بر تو. ما هفتاد سال به نعمت اندر بودیم بگذار دست کم به همان اندازه طاقت سختی آریم. و طولی نکشید که شفا یافت.

در تورات آمده است: ای موسی، کسی که مرا دوست دارد، فراموشم نکند و کسی که امید نیکی من دارد، درخواستن اصرار کند.

حکیمی گفت: ادب یکی از دو منصب است. نیز گفت: برتری به عقل و ادب است نه به اصل و نسب. چرا که کسی که بی ادبی کند، نسب خویش ضایع ساخته و کسی که کم خرد بود، اصل خویش گم کرده. ادب، زشتی نسب را همی پوشاند و وسیله ی هر برتری و شفیع آدمی به هر مذهب است.

اعرابئی پسر را گفت: ای فرزند، ادب رکنی است که خداوند تعالی، خردها را بدان تایید کند و زینتی است که نسب های غیراصیل را بدان آرایش دهند.

خردمند اما هر چند طبعی درست را واجد بود. به ادب نیازمند است تا بدان شکوفان گردد. چنان که زمین هر چند حاصلخیز بود، از آب که ثمرش دهد، بی نیاز نبود.

حکیمی گفت: در خیر اسراف روا نبود، همچنان که در اسراف خیری نیست.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode