گنجور

 
آذر بیگدلی

شبانگاه برگشته بختی بخیل

مگر شد باختر شماری دخیل

که دست من و دامنت از کرم

ببین کی رود تیرگی ز اخترم؟

که عمری است زیر و زبر گشته ام

ازین بخت برگشته، سرگشته ام

کنم با تو این عهد ای آموزگار

که گردد بکامم اگر روزگار

میان مهان سرفرازت کنم

ز خلق جهان بی نیازت کنم

بسر گوهر و زرفشانم تو را

بزر همچو گوهر نشانم تو را

کشم پیش چندان زر و گوهرت

که بینی و ناید زمن باورت

چو ز آن سفله اختر شمار این شنید

باقبال فرخنده دادش نوید

که نیروی اقبال و یاری بخت

نشاند تو را همچو شاهان بتخت

ز بس مهرورزی و کین آوری

جهان جمله زیر نگین آوری

عجب ماند آن مرد و بودش هراس

ز کار خود و حکم اخترشناس

که از بخت خود این گمانش نبود

بخود این گمان ز آسمانش نبود

چو او رفت، گفتم باختر شمار:

ز من پرس منصوبه ی این قمار

چنین دان که این مرد را عقل نیست

گرت وعده یی داده، جز نقل نیست

کسان، آزمون کرده او را بسی

ازو راست نشنیده هرگز کسی

چه بستی پی خدمت او میان؟!

گر او سود بیند، تو بینی زیان!

ستاره شمر پند من چون شنفت

بروی من از لطف خندید و گفت

که: من نیز اینقدر نادان نیم

وز آن وعده کو کرد شادان نیم

ولی شرمم آید که بیچاره یی

غریبی ز شهر خود آواره یی

چه جوید دلم، من نجویم دلش

کنم زار و شرمنده در محفلش

همین شد که از من شنفت آنچه گفت

دروغی شنفتم، دروغی شنفت