گنجور

 
عیوقی

چو از مسکن خویش دل را بتافت

به بدرود کردن به گل شه شتافت

به گل شه سبک مادر تیز مهر

چنین گفت برخیز ایا خوب چهر

مر آن خسته دل را تو بدرود کن

بخوی خودش زود خوشنود کن

سراسیمه گلشاه دل گشته ریش

خروشان بیامد بر یار خویش

زخیمه تن خویش بیرون فگند

پراشید بر سرو مشکین کمند

بدو نرگس از درد گسترد نم

بسرو سهی اندر آورد خم

ز پیشش بلغتید بر تیره خاک

بمالید بر خاک رخسار پاک

به فندق همی کند از ماه مشک

می افگند آن سرو بر خاک خشک

همی گفت فریاد ازین تیره بخت

کی افگند بر جان من بند سخت

ز هجران بر آتش فگند این تنم

ندانم چه خواهد همی زین دلم

بزاری سوی آسمان کرد سر

همی گفت ای داور دادگر

تو دانی که بی صبر و بی طاقتم

توده سیدی زین بلا راحتم

گرفت آن سهی سرو را در کنار

ببوسید رخسار آن نوبهار

به گل شه چنین گفت بدرود باش

ازین خستهٔ دل تو خشنود باش

همی بایدم زار زایدر شدن

ندانم که چون باشدم آمدن

همی گفت از غم شده های های

همی راند بیجاده بر کهربای

یکی خانم آورد و یکی زره

نگین پرنگار و زره پر گره

به گل شاه داد از پی یادگار

نشست از بر بارهٔ راهوار

همی شد بره ورقه زاری کنان

خروشید گلشاه گیسو کنان

چو یک چند باره بپیمود دشت

جگر خسته گلشاه از او بازگشت

بره در شده بارگی پوی پوی

برو ورقه نالنده و موی موی