گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

ای برادر غیر حق خود نیست کس

اهل معنی را همین یک حرف بس

گر تو غیر حق به بینی درجهان

بر تو روشن گردد اسرار نهان

گر تو اندر راه یک بینی شوی

از وجود خویشتن فانی شوی

آن رزمان ز اسرار حق یا بی‌خبر

خودشوی از جسم وجان کلی بدر

عقل از این گفتن چه سودا می‌کند

عشق هر دم خانه یغما می‌کند

پیراین راهت یقین تو عشق دان

تا رسی اندر مقام لامکان

عقل را بگذار در راه ای پسر

تا نمانی اندر این ره کور و کر

عقل شیطان را براه آوردنست

زان سبب در راه او سر تافتن است

عقل و شیطان گفت ما زادیم بهم

عقل و شیطان فکر روحانی بهم

حق تعالی گفت ای ملعون راه

از طریق عشق بیرونی ز راه

آدم معنی ندیدی ای لعین

روح پاکست رحمة للعالمین

او من است و من ویم ای بی‌خبر

لاجرم نادیده گشتی کور و کر

گر ترا دیده بدی در راه ما

آدم ما را بدیدی همچو ما

چون ندیدی آدم ما را یقین

نام تو کردند ابلیس لعین

ای برادر در کمال خویش باش

در ره توحید حق بی‌کیش باش

بگذر از کیش ونفاق وکفر و دین

تا رسی در قرب رب العالمین

این نه راه تست ای طفل نژند

راه شیرانست و مرد هوشمند

زاد این ره نیستی می‌دان یقین

شک بسوزان و ببر از کفر و دین

خودپرستان اندر این ره گمرهند

از طریق نیستی آگه نیند

نفس ایشان رد راه عشق شد

عارفان را راه پیش از عشق شد

عقل را بگزین ونفسک را بسوز

نفس تاریکت بگردد همچو روز

نفس را بت دان و بت را برشکن

تا رسی در بارگاه ذوالمنن

نفس را اینجا حجاب راه دان

این سخن را از دل آگاه دان

هر که اندر بند نفس خویش ماند

از ره حق همچو کافر کیش ماند

این نه تقلید است نه راه هوا

راه تحقیقست و راه مصطفی

راه احمد بود توحید ای پسر

از ره توحید حق شد باخبر

در ره توحید جان ایثار کرد

دیده با دیدار حق دیدار کرد

د رجلال حق جمال حق بدید

در صفاتش ذات خود را حق بدید

اندر این ره کاملی باید شگرف

تا کند غواصی این بحر ژرف

صدهزاران طالب اینجا سرنهاد

تا که یک کس اندر این ره پا نهاد

صدهزاران خلق حیران مانده‌اند

اندر این ره زار و گریان مانده‌اند

صدهزاران عارفان درگفتگو

اندر این ره لوح دل در شستشو

عاشقانه آتشی زن در دو کون

تا رهی از نقشهای لون لون

نقشها را جمله در آتش بسوز

بعد از آن شمع وصالت برفروز

چون نماند نقشها اندر میان

آن زمان نقاش را بینی عیان

بازگویم سر اسرار نهان

ای برادر نقش را نقاش دان

چون ترا باشد کمال دین حق

خویش را هرگز نبینی جز بحق

چون ترا معلوم گردد آن عیان

غیر حق هرگز نبینی در میان

هرچه بینی آن تو باشی بیشکی

چه صداست و چه هزار و چه یکی

جمله اجزای تواند ای بی‌خبر

ذات کلی این جهان را سر بسر

عرش و فرش و لوح و کرسی و قلم

از توشان شد علم در عالم عَلَم

نور تو از هر دو عالم برتر است

این جهان و آن جهان را برتر است

گر شود چشمت بنور خویش باز

قدسیان پایت ببوسند از نیاز

جوهر تو جملهٔ کروبیان

چون بدیدند سجده کردند آن زمان

جهد کن تا جوهرت آید به چنگ

تا رهی از گیر ودار و صلح و جنگ

جوهر جان در هوس گم کرده‌ای

با هوای نفس خود خو کرده‌ای

داده‌ای بر باد عمر جاودان

یک زمان آگه نه‌ای از سرّ جان

گر شوی آگه ز جان خویشتن

ترک گیری این حدیث ما و من

جمله را یک رنگ بین مرد خدا

تا نبینی غیر او راتو جدا

دو مبین ذاتش تو ای مرد ولی

تا نباشی در مقام احولی

گر تو راه عشق را مایل شوی

یک ره و یک قبله و یک دل شوی

ننگری از هیچ سوای مرد کار

دائماً از عشق باشی بی‌قرار

عشق جانان جوهر جان آمده است

زان سبب از خلق پنهان آمده است

هست پیدا لیک پنهان از شما

کی شود خفاش را تاب ضیاء

این جهان و آن جهان با هم ببین

بگذر از راه گمان می‌بین یقین

عشق باعشاق بین آمیخته

روح اندر خاک دان آویخته

چندگویم ای پسر در من نگر

تا ببینی خویش را در خود مگر

گفت پیغمبر که ما اخوان شدیم

همدگر را آینه از جان شدیم

جسم واحد خواند ما را آن زمان

انبیا و اولیا را این زمان

وانمود او سر اسرار عدم

آوریده درمعنی از قدم

سر حق را وانمود از لطف حق

آورید از بحر معنی این سبق

راه را بنموده آن بحر صفا

تا شود عارف به حق خیرالورا

عارفان زین معرفت دریافتند

سالکان مرکب در این ره تاختند

طالبان در جستجوی او بدند

عالمان در گفتگوی او شدند

زاهدان یک شمه از او یافتند

سالها با سوختن در ساختند

عاشقان دیدند روی او عیان

دست‌ها شستند در ساعت ز جان

راه بر علم محمد(ص) آمد است

اسم او محمود و احمد آمد است

راه از وی جو اگر تو رهروی

تا نمانی در بلای کجروی

گر به فقرت نیست فخری چون رسول

هست راهت کفر و دینت بی‌اصول

گر ز دنیا ور ز عقبی نگذری

در ره احمد تو هم کور و کری

راه راه اوست هم دنیا ودین

سر حقست رحمة للعالمین

هر که از راه محمد راه یافت

سر حق را از دل آگاه یافت

احمدآنجا بد احد ای مرد کار

سر حق را با تو کردم آشکار

میم را بر دار احمد شد احد

فهم کن تحقیق الله الصمد

هست این اسرار از جای دگر

سر این را کی شناسد کور و کر

کور را خود از رخ زیبا چه سود

گرچه داند لذت آواز عود

کور و کر از راه عقبی مانده‌اند

روز و شب در بند دنیا مانده‌اند

راه بینا عین توحید آمد است

منزلش تجرید و تفرید آمد است

بگذر از هستی خود یکبارگی

تا زوصلش برخوری یکبارگی

خودپرستی راه شیطان آمد است

بت شکستن راه یزدان آمد است

بت شکن در راه حق ای مرد کار

تا نباشی در قیامت شرمسار

گر ز خود نتوانی این بت را شکست

کی بیاری راه وصلت را به دست