گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

رفت نوشروان درآن ویرانهٔ

دید سر بر خاک ره دیوانهٔ

ناله میکرد و چونالی گشته بود

حال گردیده بحالی گشته بود

از همه رسم جهان و آئین او

کوزهٔ پر آب بر بالین او

در میان خاک راه افتاده بود

نیم خشتی زیر سر بنهاده بود

ایستادش بر زبر نوشین روان

ماند حیران در رخ آن ناتوان

مرد دیوانه ز شور بیدلی

گفت تو نوشین روان عادلی

گفت میگویند این هر جایگاه

گفت پرگردان دهانشان خاک راه

تا نمیگویند بر تو این دروغ

زانکه در عدلت نمیبینم فروغ

عدل باشد اینکه سی سال تمام

من درین ویرانه میباشم مدام

قوت خود میسازم از برگ گیاه

بالشم خشت است و خاکم خوابگاه

گه بسوزم پای تا سر زآفتاب

گاه افسرده شوم از برف و آب

گاه بارانم کند آغشتهٔ

گه غم نانم کند سرگشتهٔ

گاه حیران گردم از سودای خویش

گاه سیرآیم ز سر تا پای خویش

من چنین باشم که گفتم خود ببین

روزگارم جمله نیک و بد ببین

تو چنان باشی که شب بر تخت زر

خفته باشی گرد تو صد سیمبر

شمع بر بالین و پائین باشدت

در قدح جلاب مشکین باشدت

جملهٔ آفاق در فرمان ترا

نه چو من در دل غم یک نان ترا

تو چنان خوش من چنین بی حاصلی

وآنگهی گوئی که هستم عادلی

آن من بین وآن خود عدل این بود

این چنین عدلی کجا آئین بود

نیستی عادل تو با عدلت چکار

عدلئی به از چو تو عادل هزار

گر توهستی عادل و پیروزگر

همچو من در غم شبی با روز بر

گر درین سختی و جوع و بیدلی

طاقت آری پادشاه عادلی

ورنه خود را می مده چندان غرور

چندگویم از برم برخیز دور

زان سخنها دیدهٔ نوشین روان

کرد در دم اشک چون باران روان

گفت تاتدبیر کار او کنند

خدمت لیل ونهار او کنند

همچنان می بود او برجایگاه

هیچ نپذیرفت قول پادشاه

گفت مپشولید این آشفته را

برمگردانید کار رفته را

هست این ویرانه جای مرگ من

نیست جائی نیز رفتن برگ من

این بگفت و سر بزیری در کشید

تا شدند آن قوم دیری درکشید

عادل آن باشد که در ملک جهان

دادبستاند ز نفس خود نهان

نبودش در عدل کردن خاص و عام

خلق را چون خویشتن خواهد مدام

گر بموری قصد غمخواری کند

خویشتن را سرنگوساری کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode