گنجور

 
عطار

خسروی قصری معظم ساز کرد

اوستاد کار کار آغاز کرد

در بر آن قصر زالی خانه داشت

از همه عالم همان ویرانه داشت

شاه را گفتند ای صاحب کمال

گر نباشد کلبهٔ این پیر زال

قصر نبود چار سو آن را بخر

تا شود قصرت مربع در نظر

پیرزن را خواند شاه سخت کوش

گفت گشت این کلبه را واجب فروش

تا مربع گردد این قصر بلند

این زمانت رخت میباید فکند

پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی

از فروش این بنا ای شه مگوی

گر ترا ملک جهان گردد تمام

کار حرص تو کجا گیرد نظام

هر کرا حرص جهان ازجان نخاست

کی شود کارش بدین یک کلبه راست

ترک این گیر و مرا مپشول هیچ

تا زآه من نگردی پیچ پیچ

صبر کرد القصه روزی پادشاه

تا برفت آن پیره زن زان جایگاه

شاه گفت آن خانه راویران کنید

چارسویش با زمین یکسان کنید

هرچه دارد رخت او بر ره نهید

پس بنای قصر من آنگه نهید

پیره زن آخر چو باز آمد ز راه

کلبهٔ خود دید قصر پادشاه

رخت خود بر راه دید انداخته

کلبه را دیوار ایوان ساخته

آتشی در جان آن غمگین فتاد

چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد

با دلی پرخون زدست شهریار

روی رادر خاک ره مالید زار

گفت اگر اینجا نبودم ای اله

تو نبودی نیز هم این جایگاه

تن زدی تا کلبهٔ احزان من

در هم افکندند بی فرمان من

این بگفت و با رخی تر خشک لب

برکشید از حلق جان آهی عجب

غلغلی در آسمان افتاد ازو

سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو

حق تعالی کرد آن شه را هلاک

در سرای خود فرو بردش بخاک

عدل کن در ملک چون فرزانگان

تا نگردی سخرهٔ دیوانگان