آن یکی دیوانه را از اهل راز
گشت وقت نزع جان کندن دراز
از سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زار
گفت چون جان ای خدا آوردهٔ
چون همی بردی چرا آوردهٔ
گر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمی
نه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدی
کاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمام
کاتشیش از ظلم در باید مدام
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.