گنجور

 
عطار

آن یکی دیوانه بر گوری بخَفت

از سرِ آن گور یک دم می‌نرفت

سائلی گفتش: «که تو آشفته‌ای

جملهٔ عمر از چه اینجا خفته‌ای

خیز سوی شهر آی، ای بی‌قرار!

تا جهانی خلق بینی بی‌شمار»

گفت: «این مُرده، رهم ندهد به راه

هیچ -می‌گوید- مرو زین جایگاه

زآنکه از رفتن رهت گردد دراز

عاقبت اینجات باید گشت باز

شهریان را چون به گورستانست راه

من چه خواهم کرد شهری پرگناه

می‌روم گریان چو میغ از آمدن

آه از رفتن! دریغ از آمدن!»