گنجور

 
عطار

آن یکی دیوانه را از اهل راز

گشت وقت نزع جان کندن دراز

از سر بی قوتی و اضطرار

همچو ابری خون فشان بگریست زار

گفت چون جان ای خدا آوردهٔ

چون همی بردی چرا آوردهٔ

گر نبودی جان من بر سودمی

زین همه جان کندن ایمن بودمی

نه مرا از زیستن مردن بدی

نه ترا آوردن و بردن بدی

کاشکی رنج شد آمد نیستی

گر شد آمد نیستی بد نیستی

چون ترا مرگست و آتش پیش در

ظلم تا چندی کنی زین بیشتر

مرگ گوئی نیست جانت را تمام

کاتشیش از ظلم در باید مدام