گنجور

 
عطار

بیدلی را بود مالی بر کسی

در تقاضا رنج میدادش بسی

گرچه میرنجید مرد وام دار

زر بدودادن نبودش اختیار

چون خصومت در میان بسیارشد

بر دو خصم آن کار بس دشوار شد

بود درویشی به بیدل گفت خیز

تا بود در گردنش تا رستخیز

زر قیامت بهترت آید بکار

پس بدو بگذار و از وی کن کنار

گفت بیدل در قیامت من ازو

نقد نتوانم ستد روشن ازو

هیچ او فردا بمن ندهد خموش

زان شدم امروز با او سخت کوش

مرد گفتا می ندانم سر این

شرح ده تا این شکم گردد یقین

گفت چون هردو برآئیم از قفس

او و من هر دو یکی باشیم و بس

هر کجا توحید بنماید خدای

شرک باشد گر دوئی ماند بجای

در حقیقت چون من او و او منم

لاجرم آنجا نباشد دشمنم

لیک اینجا نیست توحید آشکار

زو ستانم چون زرم آید بکار

این زمانش زر ستانم بیشکی

بعد ازین هر دو شویم آنگه یکی

گر عدد گردد احد کاری بود

ورنه بی شک رنج بسیاری بود