گنجور

 
عطار

بیدل دیوانهٔ در حال شد

پیش دکان یکی بقال شد

گفت بر دکان چرا داری نشست

گفت تا آید مرا سودی بدست

گفت چبود سود گفتا آنکه زود

گر یکی داری دو گردد اینت سود

گفت کورست آن دلت دو ماحضر

گر یکی گردد ترا سود این شمر

کار تو بر عکس این افتاد نیک

نیستت توحید در شرکی ولیک

چون دل و گل هر دو در حق گم شود

آنگهی مردم بحق مردم شود