گنجور

 
عطار

سالک آمد نه درو عقل ونه هوش

وحشی آسا تنگدل پیش وحوش

گفت ای جنبندگان بحر و بر

راه پیمایان عالم سر بسر

پایمال هر خس ودون گشته اید

در میان خاک در خون گشته اید

در مقام نیستی افتاده اید

چشم بر هستی حق بنهاده اید

حق بلطف خود مثل زد از شما

جوهر موری بدل زد از شما

سورتی از نص قرآن قدم

کرد گردن بند موری از کرم

باز نحلی را چو شیر فحل کرد

زآنکه نام سورتی النحل کرد

عنکبوتی را همین تشریف داد

سورتی را هم بدو تعریف داد

مور را دل پر سخن در پیش کرد

تا سلیمان را ازو بی خویش کرد

چون شما را هست در اسرار دست

شد مراهم چون زفان از کار دست

دست من گیرید تا جائی رسم

بو کزین پستی ببالائی رسم

چون سلیمان پند گیرد از شما

دل سخن از جان پذیرد از شما

وحش چون بشنود از سالک سخن

گفت فرمان کن حدیث من مکن

من که باشم در همه روی زمین

تا مرا نامی بود در کوی دین

عمر کوتاهی ضعیفی بی تنی

خرده گیری همچو چشم سوزنی

عنکبوتی گر درآمد روز غار

پس شد آن دو چشم دین را پرده دار

عنکبوتی بر سطرلابست نیز

کو نداند بر فلک یک ذره چیز

خلق را روشن شود زو‌ آفتاب

واو نداند آفتاب از هیچ باب

در همه عالم که جست از عنکبوت

قصهٔ حی الذی هو لایموت

قصهٔ مور ضعیف تیره حال

هم برین منوال میدان و مثال

نیک بین کز تشنگی مردن ترا

بهتر است از نام ما بردن ترا

گر کسی را از شکر تنگی بود

یک شکر خواهد قوی ننگی بود

عالمی پر عاشق شوریده اند

جمله صاحب درد و صاحب دیده اند

چه طلب داری تو از مور ومگس

گوئیا جز ما ندیدی هیچ کس

تا سخن گفتیم ما را مرده گیر

عمر رفته ره بسر نابرده گیر

سالک آمد پیش پیر تیز هوش

قصهٔ برگفتش از خیل وحوش

پیر گفتش هست وحش تنگ حال

هر صفت را کان خفی باشد مثال

هست در هر ذات صد عالم صفت

لیک اصل جمله آمد معرفت

معرفت را اصل توحید آمدست

ره سوی توحید تفرید آمدست

گر شوی چون وحش در ره پایمال

تا ابد جان را بدست آری کمال

کی دهد هرگز کمال جانت دست

تا نگردی پاک نیست از هر چه هست

تا تو با خویشی عدد بینی همه

چون شوی فانی احد بینی همه