شد مگر محمود در ویرانهای
دید آنجا بیدلی دیوانهای
سر فرو برده به اندوهی که داشت
پشت زیر بار آن کوهی که داشت
شاه را چون دید، گفتش دورباش
ورنه بر جانت زنم صد دور باش
تو نهای شاهی، که تو دون همتی
در خدای خویش کافر نعمتی
گفت محمودم، مرا کافر مگوی
یک سخن با من بگو، دیگر مگوی
گفت اگر میدانیی ای بیخبر
کز که دور افتادهای زیر و زبر
نیستی خاکستر و خاکت تمام
جمله آتش ریزیی بر سر مدام
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.