گنجور

 
عطار

بعد ازین وادی حیرت آیدت

کار دایم درد و حسرت آیدت

هر نفس اینجا چو تیغی باشدت

هر دمی اینجا دریغی باشدت

آه باشد، درد باشد، سوز هم

روز و شب باشد، نه شب نه روز هم

ازبن هر موی این کس نه به تیغ

می‌چکد خون می‌نگارد ای دریغ

آتشی باشد فسرده مرد این

یا یخی بس سوخته از درد این

مرد حیران چون رسد این جایگاه

در تحیر مانده و گم کرده راه

هرچ زد توحید بر جانش رقم

جمله گم گردد از و گم نیز هم

گر بدو گویند مستی یا نه‌ای

نیستی گویی که هستی یا نه‌ای

در میانی یا برونی از میان

بر کناری یا نهانی یا عیان

فانیی یا باقیی یا هر دوی

یا نهٔ هر دو توی یا نه توی

گوید اصلا می‌ندانم چیز من

وان ندانم هم ندانم نیز من

عاشقم اما ندانم بر کیم

نه مسلمانم نه کافر، پس چیم

لیکن از عشقم ندارم آگهی

هم دلی پرعشق دارم هم تهی