شیخ صنعان پیر عهد خویش بود
در کمال از هرچه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کآنِ او بود ای عجب
مینیاسود از ریاضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان هم کشف هم اسرار داشت
قرب پنجه حج بجای آورده بود
عمره عمری بود تا میکرده بود
خود صلاة و صوم بیحد داشت او
هیچ سنت را فرو نگذاشت او
پیشوایانی که در پیش آمدند
پیش او از خویش بیخویش آمدند
موی میبشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی
هرکه بیماری و سستی یافتی
از دم او تندرستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم
گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید
چند شب بر هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده میکردی بتی را بر دوام
چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان
یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد
من ندانم تا ازین غم جان برم
ترک جان گفتم اگر ایمان برم
نیست یک تن بر همه روی زمین
کو ندارد عقبهای در ره چنین
گر کند آن عقبه قطع این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دراز
آخر از ناگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت کارم اوفتاد
میبباید رفت سوی روم زود
تا شود تعبیر این، معلوم زود
چار صد مرد مرید معتبر
پسروی کردند با او در سفر
میشدند از کعبه تا اقصای روم
طوف میکردند سر تا پای روم
از قضا دیدند عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح اللهَش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج جمال
آفتابی بود اما بیزوال
آفتاب از رشک عکس روی او
زردتر از عاشقان در کوی او
هرکه دل در زلف آن دلدار بست
از خیال زلف او زنار بست
هرکه جان بر لعل آن دلبر نهاد
پای در ره نانهاده سرنهاد
چون صبا از زلف او مشکین شدی
روم از آن هندوصفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنهٔ عشاق بود
هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
چون نظر بر روی عشاق او فکند
جان به دست غمزه با طاق او فکند
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود
مردمی بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردی مردمی
صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تابدار
بود آتش پارهای بس آبدار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
گفت را چون بر دهانش ره نبود
از دهانش هر که گفت آگه نبود
همچو چشم سوزنی شکل دهانش
بسته زناری چو زلفش بر میانش
چاه سیمین در زنخدان داشت او
همچو عیسی در سخن جان داشت او
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
گوهری خورشیدفش در موی داشت
برقعی شَعر سیه بر روی داشت
دختر ترسا چو برقع برگرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
چون نمود از زیر برقع روی خویش
بست صد زنارش از یک موی خویش
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد
عشق آن بتروی، کار خویش کرد
شد به کل از دست و در پای اوفتاد
جای آنش بود و برجای اوفتاد
هرچه بودش، سر به سر نابود شد
ز آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او
ریخت کفر از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
عشق برجان و دل او چیر گشت
تا ز دل نومید وز جان سیر گشت
گفت چون دین رفت چه جای دلست
عشق ترسازاده کاری مشکل است
چون مریدانش چنین دیدند زار
جمله دانستند کافتادست کار
سر به سر در کار او حیران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
پند دادندش بسی، سودی نبود
بودنی چون بود، بِهبودی نبود
هرکه پندش داد فرمان مینبرد
زآن که دردش هیچ درمان مینبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد
درد درمانسوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز
چشم بر منظر، دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه
شد نهان چون کفر در زیر گناه
هر چراغی کآن شباختر درگرفت
از دل آن پیر غمخور درگرفت
عشق او آن شب یکی صد بیش شد
لاجرم یکبارگی بیخویش شد
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
یک دمش نه خواب بود و نه قرار
میتپید از عشق و مینالید زار
گفت یا رب امشبم را روز نیست؟
یا مگر شمع فلک را سوز نیست؟
در ریاضت بودهام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبها کسی
همچو شمع از سوختن خوابم نماند
بر جگر جز خون دل آبم نماند
همچو شمع از تفت و سوزم میکشند
شب همیسوزند و روزم میکشند
جمله شب در خون دل چون ماندهام
پای تا سر غرقه در خون ماندهام
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد
میندانم روز خود چون بگذرد
هرکه را یک شب چنین روزی بود
روز و شب کارش جگرسوزی بود
روز و شب بسیار در تب بودهام
من به روز خویش امشب بودهام
کار من روزی که میپرداختند
از برای این شبم میساختند
یا رب امشب را نخواهد بود روز؟
شمع گردون را نخواهد بود سوز؟
یا رب این چندین علامت امشبست؟
یا مگر روز قیامت امشبست؟
یا از آهم شمع گردون مرده شد
یا ز شرم دلبرم در پرده شد
شب دراز است و سیه چون موی او
ورنه صد ره مُردمی بیروی او
میبسوزم امشب از سودای عشق
میندارم طاقت غوغای عشق
عمر کو؟ تا وصف غم خواری کنم
یا به کام خویشتن زاری کنم
صبر کو؟ تا پای در دامن کشم
یا چو مردان رطل مردافکن کشم
بخت کو؟ تا عزم بیداری کند
یا مرا در عشق او یاری کند
عقل کو؟ تا علم در پیش آورم
یا به حیلت عقل با خویش آورم
دست کو؟ تا خاک ره بر سر کنم
یا ز زیر خاک و خون سر برکنم
پای کو؟ تا بازجویم کوی یار
چشم کو؟ تا بازبینم روی یار
یار کو؟ تا دل دهد در یک غمم
دست کو؟ تا دست گیرد یک دمم
زور کو؟ تا ناله و زاری کنم
هوش کو؟ تا ساز هشیاری کنم
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشق است؟ این چه درد است؟ این چه کار؟
جملهٔ یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار
خیز این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کردهام صد بار غسل ای بیخبر
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست؟
کی شود کار تو بیتسبیح راست؟
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم بر میان زنار بست
آن دگر یک گفت ای پیرکهن
گر خطایی رفت بر تو توبه کن
گفت کردم توبه از ناموس و حال
تایبم از شیخی و حال و محال
آن دگر یک گفت ای دانای راز
خیز خود را جمع کن اندر نماز
گفت کو محراب روی آن نگار؟
تا نباشد جز نمازم هیچکار
آن دگر یک گفت تا کی زین سخُن؟
خیز در خلوت خدا را سجده کن
گفت اگر بتروی من اینجاستی
سجده پیش روی او زیباستی
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست؟
یک نفس درد مسلمانیت نیست؟
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین
تا چرا عاشق نبودم پیش ازین
آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت دیوی کو ره ما میزند،
گو بزن چون چست و زیبا میزند
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد
گوید این پیر این چنین گمراه شد
گفت من بس فارغم از نام و ننگ
شیشهٔ سالوس بشکستم به سنگ
آن دگر گفتش که یاران قدیم
از تو رنجورند و مانده دل دو نیم
گفت چون ترسابچه خوش دل بود
دل ز رنج این و آن غافل بود
آن دگر گفتش که با یاران بساز
تا شویم امشب بسوی کعبه باز
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبهام در دیر مست
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه
در حرم بنشین و عذر خویش خواه
گفت سر بر آستان آن نگار
عذر خواهم خواست، دست از من بدار
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است
مرد دوزخ نیست هر کو آگه است
گفت اگر دوزخ شود همراه من
هفت دوزخ سوزد از یک آه من
آن دگر گفتش بر امید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
گفت چون یار بهشتیروی هست
گر بهشتی بایدم این کوی هست
آن دگر گفتش که از حق شرم دار
حق تعالی را به حق آزرم دار
گفت این آتش چو حق در من فکند
من به خود نتوانم از گردن فکند
آن دگر گفتش برو ساکن بباش
باز ایمان آور و مؤمن بباش
گفت جز کفر از من حیران مخواه
هرک کافر شد ازو ایمان مخواه
چون سخن در وی نیامد کارگر
تن زدند آخر بدان تیمار در
موجزن شد پردهٔ دلشان ز خون
تا چه آید خود ازین پرده برون
تُرک روز، آخر چو با زرین سپر
هندوی شب را به تیغ افکند سر،
روز دیگر کاین جهان پر غرور
شد چو بحر از چشمهٔ خور غرق نور،
شیخ خلوتساز کوی یار شد
با سگان کوی او در کار شد
معتکف بنشست بر خاک رهش
همچو مویی شد ز روی چون مهش
قرب ماهی، روز و شب در کوی او
صبر کرد از آفتاب روی او
عاقبت بیمار شد بیدلستان
هیچ برنگرفت سر زآن آستان
بود خاک کوی آن بت بسترش
بود بالین آستان آن درش
چون نبود از کوی او بگذشتنش
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بیقرار
کی کنند، ای از شراب شرک مست
زاهدان در کوی ترسایان نشست؟
گر به زلفم شیخ اقرار آورد
هر دمش دیوانگی بار آورد
شیخ گفتش چون زبونم دیدهای
لاجرم دزدیده دل دزدیدهای
یا دلم ده باز یا با من بساز
در نیاز من نگر، چندین مناز
از سر ناز و تکبر درگذر
عاشق و پیر و غریبم درنگر
عشق من چون سرسری نیست ای نگار
یا سرم از تن ببر یا سر درآر
جان فشانم بر تو گر فرمان دهی
گر تو خواهی بازم از لب جان دهی
ای لب و زلفت زیان و سود من
روی و کویت مقصد و مقصود من
گه ز تاب زلف در تابم مکن
گه ز چشم مست در خوابم مکن
دل چو آتش، دیده چون ابر، از توام
بیکس و بییار و بیصبر، از توام
بی تو بر جانم جهان بفروختم
کیسه بین کز عشق تو بردوختم
همچو باران اشک میبارم ز چشم
زآن که بی تو چشم این دارم ز چشم
دل ز دست دیده در ماتم بماند
دیده رویت دید، دل در غم بماند
آنچه من از دیده دیدم کس ندید
وآنچه من از دل کشیدم کس ندید
از دلم جز خون دل حاصل نماند
خون دل تا کی خورم چون دل نماند
بیش ازین بر جان این مسکین مزن
در فتوح او لگد چندین مزن
روزگار من بشد در انتظار
گر بود وصلی، بیاید روزگار
هر شبی بر جان کمینسازی کنم
بر سر کوی تو جانبازی کنم
روی بر خاک درت، جان میدهم
جان به نرخ خاک، ارزان میدهم
چند نالم بر درت؟ در باز کن
یک دمم با خویشتن دمساز کن
آفتابی، از تو دوری چون کنم؟
سایهام، بی تو صبوری چون کنم؟
گرچه همچون سایهام از اضطراب
درجهم در روزنت چون آفتاب
هفت گردون را درآرم زیر پر
گر فرو آری بدین سرگشته، سر
میروم با خاک جان سوخته
ز آتش جانم جهانی سوخته
پای از عشق تو در گل مانده
دست از شوق تو بر دل مانده
میبرآید ز آرزویت جان ز من
چند باشی بیش از این پنهان ز من؟
دخترش گفت ای خرف از روزگار
ساز کافور و کفن کن، شرمدار
چون دمت سرد است دمسازی مکن
پیر گشتی، قصد دل بازی مکن
این زمان عزم کفن کردن تو را
بهترم آید که عزم من تو را
کی توانی پادشاهی یافتن؟
چون به سیری نان نخواهی یافتن
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد
گفت دختر گر تو هستی مرد کار
چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده از ایمان بدوز
شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سهٔ دیگر ندارم هیچکار
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درین کاری تو چست
دست باید پاکت از اسلام شست
هرکه او همرنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
شیخ گفتش هرچه گویی آن کنم
وآنچه فرمایی به جان فرمان کنم
حلقه در گوش توام ای سیم تن
حلقهای از زلف در حلقم فکن
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیر مغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
شیخ الحق مجلسی بس تازه دید
میزبان را حسن بیاندازه دید
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف ترسا روزگار او ببرد
ذرهای عقلش نماند و هوش هم
درکشید آن جایگه خاموش دم
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
چون به یک جا شد شراب و عشق یار
عشق آن ماهش یکی شد صد هزار
چون حریفی آبدندان دید شیخ
لعل او در حقه خندان دید شیخ،
آتشی از شوق در جانش فتاد
سیل خونین سوی مژگانش فتاد
بادهای دیگر گرفت و نوش کرد
حلقهای از زلف او در گوش کرد
قرب صد تصنیف در دین یاد داشت
حفظ قرآن را بسی استاد داشت
چون می از ساغر به ناف او رسید
دعوی او رفت و لاف او رسید
هرچه یادش بود، از یادش برفت
باده آمد عقل چون بادش برفت
خمر، هر معنی که بودش از نخست
پاک از لوح ضمیر او بشست
عشق آن دلبر بماندش صعبناک
هرچه دیگر بود کلی رفت پاک
شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد
همچو دریا جان او پرشور کرد
آن صنم را دید می در دست و مست
شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست
دل بداد از دست، از می خوردنش
خواست تا دستی کند در گردنش
دخترش گفت ای تو مرد کار نه
مدعی در عشق، معنی دار نه
گر قدم در عشق محکم دارییی
مذهب این زلف پر خم دارییی،
همچو زلفم نِه قدم در کافری
زآن که نبود عشق، کار سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار
عاشقی را کفر سازد، یاد دار
اقتدا گر تو به کفر من کنی
با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا
خیز رو، اینک عصا اینک ردا
شیخ عاشق گشته، کار افتاده بود
دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آن زمان کاندر سرش مستی نبود
یک نفس او را سر هستی نبود
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست
اوفتاد از پای و کلی شد ز دست
برنیامد با خود و رسوا شد او
مینترسید از کسی، ترسا شد او
بود می بس کهنه، در وی کار کرد
شیخ را سرگشته چون پرگار کرد
پیر را می کهنه و عشق جوان
دلبرش حاضر، صبوری کی توان؟
شد خراب آن پیر و شد از دست و مست
مست و عاشق چون بود؟ رفته ز دست
گفت بیطاقت شدم ای ماهروی
از من بیدل چه میخواهی بگوی
گر به هشیاری نگشتم بتپرست
پیش بت مصحف بسوزم مست مست
دخترش گفت این زمان مرد منی
خواب خوش بادت که در خورد منی
پیش ازین در عشق بودی خام خام
خوش بزی چون پخته گشتی والسلام
چون خبر نزدیک ترسایان رسید
کآن چنان شیخی ره ایشان گزید،
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
شیخ چون در حلقهٔ زنار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
دل ز دین خویشتن آزاد کرد
نه ز کعبه نه ز شیخی یاد کرد
بعد چندین سال ایمان درست
این چنین نوباوه رویش باز شست
گفت خذلان قصد این درویش کرد
عشق ترسازاده کار خویش کرد
هرچه گوید بعد از این، فرمان کنم
زین بتر چه بود که کردم؟ آن کنم
روز هشیاری نبودم بت پرست
بت پرستیدم چو گشتم مست مست
بس کسا کز خمر ترک دین کند
بی شکی، امالخبایث این کند
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند؟
هرچه گفتی کرده شد، دیگر چه ماند؟
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچه من دیدم ز عشق
کس چو من، از عاشقی شیدا شود؟
و آن چنان شیخی، چنین رسوا شود؟
قرب پنجه سال راهم بود باز
موج میزد در دلم دریای راز
ذرهای عشق از کمین درجست چست
برد ما را بر سر لوح نخست
عشق از این بسیار کردست و کند
خرقه با زنار کردست و کند
تختهٔ کعبه است ابجدخوان عشق
سرشناس غیب، سرگردان عشق
این همه خود رفت برگوی اندکی
تا تو کی خواهی شدن با من یکی؟
چون بنای وصل تو بر اصل بود
هرچه کردم بر امید وصل بود
وصل خواهم و آشنایی یافتن
چند سوزم در جدایی یافتن؟
باز دختر گفت ای پیر اسیر
من گران کابینم و تو بس فقیر
سیم و زر باید مرا ای بیخبر
کی شود بیسیم و زر کارت به سر؟
چون نداری تو، سر خود گیر و رو
نفقهای بستان ز من ای پیر و رو
همچو خورشید سبکرو فرد باش
صبر کن مردانهوار و مرد باش
شیخ گفت ای سروقدِ سیمبر
عهد نیکو میبری الحق به سر
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار
دست ازین شیوه سخن آخر بدار
هر دم از نوع دگر اندازیَم
در سر اندازی و سر اندازیَم
خون تو بی تو بخوردم هرچه بود
در سر و کار تو کردم هرچه بود
در ره عشق تو هر چم بود شد
کفر و اسلام و زیان و سود شد
چند داری بیقرارم ز انتظار
تو ندادی این چنین با من قرار
جملهٔ یاران من برگشتهاند
دشمن جان من سرگشتهاند
تو چنین، وایشان چنان، من چون کنم؟
نه مرا دل ماند و نه جان، چون کنم؟
دوستتر دارم من ای عیسیسرشت
با تو در دوزخ که بی تو در بهشت
عاقبت چون شیخ آمد مرد او
دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوکوانی کن مرا سالی مدام
تا چو سالی بگذرد، هر دو به هم
عمر بگذاریم در شادی و غم
شیخ از فرمان جانان سرنتافت
کآن که سر تافت او ز جانان، سر نیافت
رفت پیر کعبه و شیخ کبار
خوکوانی کرد سالی اختیار
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید کشت یا زنار بست
تو چنان ظن میبری ای هیچ کس
کاین خطر آن پیر را افتاد بس؟
در درون هر کسی هست این خطر
سر برون آرد چو آید در سفر
تو ز خوک خویش اگر آگه نهای
سخت معذوری که مرد ره نهای
گر قدم در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوک کش، بت سوز، در سودای عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
همنشینانش چنان درماندند
کز فرو ماندن به جان درماندند
چون بدیدند آن گرفتاری او
بازگردیدند از یاری او
جمله از شومی او بگریختند
در غم او خاک بر سر ریختند
بود یاری در میان جمع، چست
پیش شیخ آمد که ای در کار سست
میرویم امروز سوی کعبه باز
چیست فرمان؟ باز باید گفت راز
یا همه همچون تو ترسایی کنیم
خویش را محراب رسوایی کنیم
این چنین تنهات نپسندیم ما
همچو تو زنار بربندیم ما
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین
زود بگریزیم بیتو زین زمین
معتکف در کعبه بنشینیم ما
دامن از هستیت در چینیم ما
شیخ گفتا جان من پر درد بود
هر کجا خواهید باید رفت زود
تا مرا جانست، دیرم جای بس
دختر ترسام جان افزای بس
میندانید، ارچه بس آزادهاید
زآن که اینجا کار ناافتادهاید
گر شما را کار افتادی دمی
همدمی بودی مرا در هر غمی
باز گردید ای رفیقان عزیز
میندانم تا چه خواهد بود نیز
گر ز ما پرسند، برگویید راست
کآن ز پا افتاده سرگردان کجاست
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند
در دهان اژدهای قهر ماند
هیچ کافر در جهان ندهد رضا
آنچه کرد آن پیر اسلام از قضا
روی ترسایی نمودندش ز دور
شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور
زلف او چون حلقه در حلقش فکند
در زفان جملهٔ خلقش فکند
گر مرا در سرزنش گیرد کسی
گو درین ره این چنین افتد بسی
در چنین ره کآن نه بن دارد نه سر
کس مبادا ایمن از مکر و خطر
این بگفت و روی از یاران بتافت
خوکوانی را سوی خوکان شتافت
بس که یاران از غمش بگریستند
گه ز دردش مرده گه میزیستند
عاقبت رفتند سوی کعبه باز
مانده جان در سوختن، تن در گداز
شیخشان در روم تنها مانده
داده دین در راه ترسا مانده
وآنگه ایشان از حیا حیران شده
هر یکی در گوشهای پنهان شده
شیخ را در کعبه یاری چست بود
در ارادت دست از کل شست بود
بود بس بیننده و بس راهبر
زو نبودی شیخ را آگاهتر
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر
او نبود آنجایگه حاضر مگر
چون مرید شیخ باز آمد به جای
بود از شیخش تهی خلوتسرای
باز پرسید از مریدان حال شیخ
باز گفتندش همه احوال شیخ
کز قضا او را چه بار آمد به بر
وز قدر او را چه کار آمد به سر
موی ترسایی به یک مویش ببست
راه بر ایمان به صد سویش ببست
عشق میبازد کنون با زلف و خال
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
دست کلی بازداشت از طاعت او
خوکوانی میکند این ساعت او
این زمان آن خواجهٔ بسیار درد
بر میان زنار دارد چار کرد
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت
از کهن گبریش مینتوان شناخت
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
با مریدان گفت ایتر دامنان
در وفاداری نه مرد و نه زنان
یار کار افتاده باید صد هزار
یار ناید جز چنین روزی به کار
گر شما بودید یار شیخ خویش
یاری او از چه نگرفتید پیش؟
شرمتان باد، آخر این یاری بود؟
حق گزاری و وفاداری بود؟
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار میبایست بست
از برش عمدا نمیبایست شد
جمله را ترسا همیبایست شد
این نه یاری و موافق بودنست
کآنچه کردید از منافق بودنست
هرکه یار خویش را یاور شود
یار باید بود اگر کافر شود
وقت ناکامی توان دانست یار
خود بود در کامرانی صد هزار
شیخ چون افتاد در کام نهنگ
جمله زو بگریختید از نام و ننگ
عشق را بنیاد بر بدنامی است
هرک ازین سر سرکشد، از خامی است
جمله گفتند آنچه گفتی بیش ازین
بارها گفتیم با او پیش ازین
عزم آن کردیم تا با او به هم
هم نفس باشیم در شادی و غم
زهد بفروشیم و رسوایی خریم
دین براندازیم و ترسایی خریم
لیک روی آن دید شیخ کارساز
کز بر او یک به یک گردیم باز
چون ندید از یاری ما شیخ سود
بازگردانید ما را شیخ زود
ما همه بر حکم او گشتیم باز
قصه برگفتیم و ننهفتیم راز
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید
گر شما را کار بودی بر مزید
جز در حق نیستی جای شما
در حضورستی سرا پای شما
در تظلم داشتن در پیش حق
هر یکی بردی از آن دیگر سبق
تا چو حق دیدی شما را بیقرار
بازدادی شیخ را بیانتظار
گر ز شیخ خویش کردید احتراز
از در حق از چه میگردید باز؟
چون شنیدند آن سخن، از عجز خویش
برنیاوردند یک تن سر ز پیش
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود؟
کار چون افتاد برخیزیم زود
لازم درگاه حق باشیم ما
در تظلم خاک میپاشیم ما
پیرهن پوشیم از کاغذ همه
در رسیم آخر به شیخ خود همه
جمله سوی روم رفتند از عرب
معتکف گشتند پنهان روز و شب
بر در حق هر یکی را صد هزار
گه شفاعت گاه زاری بود کار
همچنان تا چل شبانروز تمام
سر نپیچیدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
از تضرع کردن آن قوم پاک
در فلک افتاد جوشی صعبناک
سبزپوشان در فراز و در فرود
جمله پوشیدند از آن ماتم کبود
آخرالامر آن که بود از پیش صف
آمدش تیر دعا اندر هدف
بعد چل شب آن مرید پاکباز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
صبحدم بادی درآمد مشکبار
شد جهان کشف بر دل آشکار
مصطفی را دید میآمد چو ماه
در بر افکنده دو گیسوی سیاه
سایهٔ حق آفتاب روی او
صد جهان جان وقف یک یک موی او
میخرامید و تبسم مینمود
هرکه میدیدش در او گم مینمود
آن مرید آن را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر دست
رهنمای خلقی، از بهر خدای
شیخ ما گمراه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای به همت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
همت عالیت کار خویش کرد
دم نزد تا شیخ را در پیش کرد
در میان شیخ و حق از دیرگاه
بود گردی و غباری بس سیاه
آن غبار از راه او برداشتم
در میان ظلمتش نگذاشتم
کردم از بحر شفاعت شبنمی
منتشر بر روزگار او همی
آن غبار اکنون ز ره برخاستست
توبه بنشسته گنه برخاستست
تو یقین میدان که صد عالم گناه
از تف یک توبه برخیزد ز راه
بحر احسان چون درآید موجزن
محو گرداند گناه مرد و زن
مرد از شادی آن مدهوش شد
نعرهای زد کآسمان پرجوش شد
جملهٔ اصحاب را آگاه کرد
مژدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان
تا رسید آنجا که شیخ خوکوان
شیخ را میدید چون آتش شده
در میان بیقراری خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از میان
هم کلاه گبرکی انداخته
هم ز ترسایی دلی پرداخته
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بینور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز بر سر خاک کرد
گاه چون ابر اشک خونین میفشاند
گاه دست از جان شیرین میفشاند
گه ز آهش پردهٔ گردون بسوخت
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت
حکمت اسرار قرآن و خبر
شسته بودند از ضمیرش سر به سر
جمله با یاد آمدش یکبارگی
باز رست از جهل و از بیچارگی
چون به حال خود فرو نِگریستی
در سجود افتادی و بگریستی
همچو گل در خون چشم آغشته بود
وز خجالت در عرق گم گشته بود
چون بدیدند آنچنان اصحابناش
مانده در اندوه و شادی مبتلاش
پیش او رفتند سرگردان همه
وز پی شکرانه جان افشان همه
شیخ را گفتند ای پیبرده راز
میغ شد از پیش خورشید تو باز
کفر برخاست از ره و ایمان نشست
بت پرست روم شد یزدان پرست
موج زد ناگاه دریای قبول
شد شفاعتخواه کار تو، رسول
این زمان شکرانه عالم عالمست
شکر کن حق را چه جای ماتمست
منت ایزد را که در دریای قار
کرده راهی همچو خورشید آشکار
آن که داند کرد روشن را سیاه
توبه داند داد با چندین گناه
آتش توبه چو بر اَفروزد او
هرچه باید جمله بر هم سوزد او
قصه کوته میکنم، آن جایگاه
بودشان القصه حالی عزم راه
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز
دید از آن پس دختر ترسا به خواب
کاوفتادی در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادی زبان
کز پی شیخت روان شو این زمان
مذهب او گیر و خاک او بباش
ای پلیدش کرده، پاک او بباش
او چو آمد در ره تو بیمجاز
در حقیقت تو ره او گیر باز
از رهش بردی، به راه او درآی
چون به راه آمد، تو همراهی نمای
رهزنش بودی بسی، همره بباش
چند ازین بیآگهی؟ آگه بباش
چون درآمد دختر ترسا ز خواب
نور میداد از دلش چون آفتاب
در دلش دردی پدید آمد عجب
بیقرارش کرد آن درد از طلب
آتشی در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد، دل از دستش فتاد
میندانست او که جان بیقرار
در درون او چه تخم آورد بار
کار افتاد و نبودش همدمی
دید خود را در عجایب عالمی
عالمی کآنجا نشان راه نیست
گنگ باید شد، زفان را راه نیست
در زمان آن جملگی ناز و طرب
همچو باران زو فروریخت ای عجب
نعره زد، جامهدران بیرون دوید
خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پی شیخ و مریدان شد دوان
هم چو ابر غرقه در خوی میدوید
پای داد از دست، بر پی میدوید
میندانست او که در صحرا و دشت
از کدامین سوی میباید گذشت
عاجز و سرگشته مینالید خوش
روی خود در خاک میمالید خوش
زار میگفت ای خدای کارساز
عورتیام مانده از هر کار باز
مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم
بحر قهاریت را بنشان ز جوش
میندانستم، خطا کردم، بپوش
هرچه کردم، بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم، مرا تو دست گیر
میبمیرم از کسم یاریم نیست
حصه از عزت به جز خواریم نیست
شیخ را اعلام دادند از درون
کآمد آن دختر ز ترسایی برون
آشنایی یافت با درگاه ما
کارش افتاد این زمان در راه ما
باز گرد و پیش آن بت باز شو
با بت خود همدم و همساز شو
شیخ حالی بازگشت از ره چو باد
باز شوری در مریدانش فتاد
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود؟
توبه و چندین تک و تازت چه بود؟
بار دیگر عشقبازی میکنی؟
توبهای بس نانمازی میکنی؟
حال دختر شیخ با ایشان بگفت
هرکه آن بشنود ترک جان بگفت
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز
تا شدند آنجا که بود آن دلنواز
زرد میدیدند چون زر روی او
گم شده در گَردِ ره، گیسوی او
برهنهپای و دریدهجامه، پاک
بر مثال مردهای بر روی خاک
چون بدید آن ماه شیخ خویش را
غشی آورد آن بت دلریش را
چون ببرد آن ماه را در غش خواب
شیخ بر رویش فشاند از دیده آب
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک میبارید چون ابر بهار
دیده بر عهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویر تو جانم بسوخت
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت
برفکن این پرده تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد
غلغلی در جملهٔ یاران فتاد
چون شد آن بتروی از اهل عیان
اشک باران، موجزن شد در میان
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت
شد دلش از ذوق ایمان بیقرار
غم درآمد گِرد او بی غمگسار
گفت شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فِراق
میروم زین خاکدان پُر صُداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع
چون مرا کوتاه خواهد شد سخُن
عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نیم جانی داشت بر جانان فشاند
گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
قطرهای بود او درین بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
جمله چون بادی ز عالم میرویم
رفت او و ما همه هم میرویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این، کسی داند که هست آگاه عشق
هرچه میگویند در ره، ممکن است
رحمت و نومید و مکر و ایمن است
نفس، این اسرار نتواند شنود
بی نصیبه گوی نتواند ربود
این یقین از جان و دل باید شنید
نه به نفس آب و گِل باید شنید
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحهای در ده که ماتم سخت شد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر دربارهی "شیخ صنعان" است که سالها در حرم به عبادت و ارشاد مریدان مشغول بوده است. او به دنبال کمال و صداقت در دین خود بود، اما به ناگاه به عشق دختری ترسا دچار میشود و از مسیر خود منحرف میگردد.
عشق او به دختر آنقدر عمیق میشود که تمام اصول و باورهای اولیهاش را فراموش میکند و به کفر رو میآورد. مریدان و دوستانش در این مسیر نگران او میشوند و سعی میکنند او را به راه راست هدایت کنند.
با گذر زمان و تجربیات مختلف، شیخ به حالت انزوا میرود و در جستجوی عشق حقیقتی است که در نهایت به شناخت و بصیرت جدیدی درباره عشق و ایمان میرسد.
در پایان، داستان نشان میدهد که عشق میتواند انسان را به درجات بالا و همچنین به فروپاشی برساند. عشق شیخ به دختر در نهایت او را به ایمان و حقیقت نزدیک میکند و او را از گرفتاریهای دنیوی نجات میدهد. در نهایت، با کمک معجزه و شفاعت، او به سمت حقیقت و ایمان باز میگردد و درسهای مهمی از این تجربه میآموزد.
هوش مصنوعی: شیخ صنعان در زمان خود شخصی بسیار کامل و بینظیر بود؛ هر چه دربارهاش بگویم، باز هم کم است و او از هر لحاظ فراتر از آنچه که بیان شده، بود.
هوش مصنوعی: او پنجاه سال در حرم، به عنوان شیخ و راهنما، با چهارصد مرید که هر یک در مقام و کمال خاصی بودند، زندگی کرده است.
هوش مصنوعی: هر فردی که به حقیقت و مقام او نزدیک باشد، شگفتانگیز است که از سختکوشی و تمرینهای مداوم در طول روز و شب خسته نمیشود.
هوش مصنوعی: او هم علم و دانش را با عمل و فعالیت همراه داشت و هم چیزهایی را که به وضوح مشخص بود و هم شناخت و درک عمیق از امور پنهان را در دست داشت.
هوش مصنوعی: عمرهای که به جا آورد، نشان از حضور و محبت او در پیشگاه خدا داشت و در طول عمرش همیشه مشغول عبادت و انجام کارهای نیک بود.
هوش مصنوعی: او نماز و روزه را به حد کمال انجام میداد و هیچ یک از سنتها را فراموش نمیکرد.
هوش مصنوعی: رهبران و پیشوایانی که در گذشته ظهور کردند، در مقابل او (خدا) از خود بیخود شدند و به حالت تسلیم درآمدند.
هوش مصنوعی: مرد معنوی با موی خود رشته کرامات و مقامهای بلند را پاره کرد.
هوش مصنوعی: هر کس که با او بیماری و ضعف را تجربه کردی، از صحبت یا حضور او سلامتی و vigor را پیدا کردی.
هوش مصنوعی: مردم به طور کلی در خوشی و ناخوشی، در علم و دانش از یک الگو پیروی میکنند.
هوش مصنوعی: هرچند او خود را پیشوای دوستانش میدانست، اما چند شب متوالی در حال خواب و خیال بود.
هوش مصنوعی: از حرم به رومیان افتادی و در آنجا در مقام سجده بودی، خشتی را همیشه میپرستی.
هوش مصنوعی: زمانی که از خواب بیدار شد، جهان را دید و با تأسف و ناامیدی گفت: ای افسوس، چقدر بد است که در این زمان این چنین هستیم.
هوش مصنوعی: یوسف در چاه افتاد و مشکلات زیادی را در مسیرش به وجود آمد.
هوش مصنوعی: من نمیدانم تا چه زمانی از این درد و غم رهایی پیدا میکنم. اگر از خودم بگذرم و جانم را ترک کنم، آیا به آرامش میرسم؟
هوش مصنوعی: هیچ کس در سراسر زمین وجود ندارد که در مسیر زندگیاش یک پشتوانه یا حمایت نداشته باشد.
هوش مصنوعی: اگر آن مانع (عقبه) را کنار بزند، این مسیر روشن میشود و او به مقام والا میرسد.
هوش مصنوعی: اگر پس از عبور از آن تپه (مشکلات) هنوز هم بماند، در عواقب آن، راهی برای او طولانی و سخت خواهد شد.
هوش مصنوعی: در نهایت، ناگهان استاد پیر با شاگردانش گفت که کارش به پایان رسیده است.
هوش مصنوعی: باید به سرعت به سمت روم رفت تا مشخص شود معنی این موضوع به چه شکل است.
هوش مصنوعی: چهارصد مرد مرید و معتبر، به دنبال او در سفر راه افتادند.
هوش مصنوعی: شخصیتها و افرادی از دور و نزدیک، به سمت کعبه میآمدند و اطراف آن را میگشتند، تا اینکه به دورترین نقاط روم نیز میرسیدند.
هوش مصنوعی: به طور ناگهانی، دختری را مشاهده کردند که در بالای یک مکان زیبا نشسته و منظرهای دلفریب را تماشا میکند.
هوش مصنوعی: دختری با ویژگیهای پاک و روحانی که در مسیر خداوند، شناخت عمیقی از او دارد.
هوش مصنوعی: در آسمان زیبایی، درخشش خاصی وجود دارد که همیشه پایدار و ماندگار است.
هوش مصنوعی: خورشید به خاطر حسادت به زیبایی چهره او از عشقورزان در کوچه او نیز رنگپریدهتر شده است.
هوش مصنوعی: هر کسی که عاشق زلف معشوقش شود، به نوعی خود را به او وابسته کرده و احساس وابستگی و بندگی نسبت به او پیدا میکند.
هوش مصنوعی: هر کسی که جانش را به خاطر زیبایی آن معشوق فدای او کرد، در حالی که به عشق او قدم گذاشته، سرش را در این راه تقدیم کرده است.
هوش مصنوعی: وقتی نسیم از زیبایی موهای او عبور کرد، من هم مانند آن معشوقی با غزایت و زیبایی دلنشین شدم.
هوش مصنوعی: چشمان او برای عاشقان جذاب و فریبنده بودند و ابروهایش به قدری زیبا بودند که مانند قوسهای زیبایی به نظر میرسیدند.
هوش مصنوعی: وقتی که نگاهش به عاشقانش میافتد، جان ما را به دست نگاه پرطراوت و نازش میسپارد.
هوش مصنوعی: ابروهای او مانند قوس و قزح زیبایی داشت، و مردم به خاطر زیباییاش در زیر سایهاش نشسته بودند.
هوش مصنوعی: وقتی که به چشمان مردم نگاه میکنی و با آنها ارتباط برقرار میکنی، در واقع جلب توجه کردهای و میتوانی روح و زندگی بسیاری از افراد را تحت تأثیر قرار دهی.
هوش مصنوعی: چهره او زیر موهای تابدارش مانند شعلهای درخشان و بسیار جذاب بود.
هوش مصنوعی: عشق و زیبایی که در دل لعل وجود دارد، جهانی را به تشنگی وادار کرده است و نرگس سرمست او نیز میتواند باعث درد و رنج بسیاری از دلها شود.
هوش مصنوعی: وقتی کسی نتواند حرفش را به درستی بیان کند و نتواند از دهانش چیزی بیرون بیاورد، دیگران هم نمیتوانند از حرف او چیزی متوجه شوند.
هوش مصنوعی: چشمش به اندازه سوزن است و دهانش بسته است. او زنی با موهایی شبیه زلف، که به دور کمرش پیچیده شده است.
هوش مصنوعی: او مانند عیسی در کلام خود روح و جان داشت و در گردن خود چاهی از نقره داشت.
هوش مصنوعی: صدها هزار دل مانند یوسف در خون خود غرق شدهاند، زیرا او به چه دلیلی سرنگون شده است.
هوش مصنوعی: او در موهایش جواهری درخشان مانند خورشید دارد و بر چهرهاش پردهای سیاه همچون شعر دارد.
هوش مصنوعی: دختری از اهل دین و ایمان وقتی حجابش را برداشت، تمام وجود آن روحانی دلبستهاش را به آتش عشق انداخت.
هوش مصنوعی: وقتی که او چهرهاش را از پشت حجاب نشان داد، صد رشته از موی خود را به نمایش گذاشت.
هوش مصنوعی: هرچند که عالم دین در آنجا نگاه کرد، اما عشق به آن معشوق زیبا کار خودش را انجام داد.
هوش مصنوعی: تمام تلاشها به نتیجه نرسید و به زمین افتاد؛ جایی که قبلاً نشسته بود، اکنون خالی مانده است.
هوش مصنوعی: هر آنچه که داشت، همه به طور کامل از بین رفت و آتش اشتیاق قلبش مانند دود پراکنده شد.
هوش مصنوعی: عشق دختر کرد تمام وجود او را به تسخیر درآورد و زلفهای او باعث شد که ایمانش دچار تردید شود.
هوش مصنوعی: روحانی به مردم وعده میدهد و به جای آنکه به آنها آرامش بدهد، مشکلات و رسواییها را به دامنشان میافکند.
هوش مصنوعی: عشق بر روح و قلب او سلطه پیدا کرد، تا جایی که از دل ناامید شد و از جان سیر گشت.
هوش مصنوعی: وقتی که دین و ایمان از بین برود، عشق چه سودی دارد؟ این کار برای فردی که ترس دارد، بسیار دشوار خواهد بود.
هوش مصنوعی: وقتی مریدان او این وضعیت را دیدند که در حال ضعف و ناتوانی است، متوجه شدند که کارش پایان یافته است.
هوش مصنوعی: همه در کار او به شدت متحیر و شگفتزده شدند، به طوری که از کار و بار افتادند و در بیخبری و سرگردانی به سر بردند.
هوش مصنوعی: به او نصیحتهای زیادی کردند، اما فایدهای نداشت؛ زیرا که اگر قرار بود خوب شود، که در حالتی که هست نمیبود.
هوش مصنوعی: هر کسی که نصیحتش میکند، به حرفش گوش نمیدهد، چون دردش چارهای ندارد.
هوش مصنوعی: عاشق در حالتی آشفته و سرگردان است و نمیتواند دستوری برای بهبود حال خود بگیرد. درد عشق آنقدر عمیق و سوزان است که هیچ درمانی نمیتواند آن را التیام بخشد.
هوش مصنوعی: تا شب، هم چنان که روز طولانی است، چشمش به مناظر دوخته شده و دهانش به شگفتی باز مانده است.
هوش مصنوعی: وقتی شب تاریکی بر شعر سایه میافکند، مانند کفر که در پس گناه پنهان میشود.
هوش مصنوعی: هر چراغی که در آسمان شب روشن شد، از دل آن پیر که غمها را متحمل شده، شعله گرفته است.
هوش مصنوعی: عشق او در آن شب به حدی زیاد شد که ناگهان از خودش بیخبر گردید.
هوش مصنوعی: او هم دل از خود جدا کرد و هم از دنیای خود، و در این حال خاک بر سر ریخت و به سوگ و ماتم نشست.
هوش مصنوعی: لحظهای آرامش نداشت و نه خواب، دلش از عشق در تپش بود و به شدت نالید.
هوش مصنوعی: ای خدای من، آیا امشب برای من روشنایی و روزی نیست؟ یا اینکه آیا شمع آسمان خاموش شده و نوری ندارد؟
هوش مصنوعی: در شبهای زیادی به سختی و زحمت پرداختهام، کسی نمیداند که من در این شبها چه تلاشهایی کردهام.
هوش مصنوعی: مانند شمعی که در حال سوختن است، دیگر از خواب و آرامش خبری نیست و جز غم و اندوهی در دل، چیزی باقی نمانده است.
هوش مصنوعی: مانند شمع که در اثر حرارت و سوزش میسوزد، شبها مرا میسوزانند و روزها هم به همین شکل مرا میسوزانند.
هوش مصنوعی: در تمام شب، با دلی پر از غم، به حالت ناامیدی و اندوه، غرق در درد و رنج هستم.
هوش مصنوعی: هر لحظه از شب، صحنههای تاریکی و غافلگیری میگذرد و نمیدانم روز من چگونه سپری خواهد شد.
هوش مصنوعی: هر کسی که یک شب به این وضعیت دچار شود، روز و شبش پر از درد و رنج خواهد بود.
هوش مصنوعی: در طول روز و شب، همواره در حال احساس ناراحتی و رنج بودهام و حالا در این شب به یاد روز خود هستم.
هوش مصنوعی: در روزهایی که مردم سخت کار میکردند، تلاشها و زحماتشان برای تأمین آسایش و امنیت شبهای آیندهشان بود.
هوش مصنوعی: آیا امشب دیگر روزی نخواهد بود؟ آیا شعله چراغ آسمان خاموش نخواهد شد؟
هوش مصنوعی: ای خدا، آیا این همه نشانهها به خاطر امشب است؟ یا اینکه ممکن است روز قیامت همین امشب باشد؟
هوش مصنوعی: یا بر اثر نالهام، شمع دنیا خاموش شد، یا به خاطر شرم معشوقم، او در پشت پرده پنهان گشت.
هوش مصنوعی: شب بسیار طولانی و تاریک است، مانند موی او. اما اگر چهرهاش در میان مردم ظاهر میشد، صد بار مردمی وجود داشتند که به او نگاه میکردند.
هوش مصنوعی: امشب از عشق به شدت میسوزم و دیگر نمیتوانم سر و صدای عشق را تحمل کنم.
هوش مصنوعی: عمر کجاست؟ تا درباره درد و غم دیگران صحبت کنم یا برای خودم ناراحتی بکشم.
هوش مصنوعی: صبر کجا رفته است؟ آیا تا زمانی که دست به عمل بزنم؟ یا مثل مردان بزرگ و قوی، بار سنگینی را بر دوش بکشم؟
هوش مصنوعی: بخت کجاست؟ آیا میخواهد به من کمک کند تا بیدار شوم یا در عشق او به من یاری رساند؟
هوش مصنوعی: عقل کجاست تا علم را به نمایش برسانم یا با نیرنگ و تدبیر خود به دستش آورم؟
هوش مصنوعی: دست کیست که به من کمک کند تا به خاک بیفتم یا از زیر خاک و خون برخیزم؟
هوش مصنوعی: کجا باید بروم تا از نزدیک یارم را ببینم؟ کجا میتوانم چهرهی او را دوباره نگاه کنم؟
هوش مصنوعی: دوست کجاست؟ تا دل مرا در یک غم به دست آورد. دست کجاست؟ تا لحظهای مرا در آغوش گیرد.
هوش مصنوعی: کجاست نیرویی که بتوانم فریاد بزنم؟ کجاست عقل و هوش که بتوانم به آگاهی برسید؟
هوش مصنوعی: عقل و صبر و محبوب از من رفتهاند، این چه نوع عشقی است؟ این چه دردی است؟ این چه وضعی است؟
هوش مصنوعی: در آن شب به خاطر دلخوری او، همهٔ دوستانش دور هم جمع شدند و او را تسکین دادند.
هوش مصنوعی: دوست، از تو میخواهم ای شیخ بزرگ، برخیز و این افکار بیهوده را به دور بریز. زمان آن رسیده که خود را پاکسازی کنی.
هوش مصنوعی: شیخ به شخصی که از او خبر ندارد میگوید: امشب به خاطر درد و رنجی که کشیدهام، بارها خود را شستهام و از شدت غم و اندوه دچار حالت خاصی شدهام.
هوش مصنوعی: یکی از دوستانم از من پرسید که تسبیحت کجاست؟ چرا کار تو بدون تسبیح درست نمیشود؟
هوش مصنوعی: گفت که تسبیح را از دست رها کردم تا بتوانم به دور کمر خود کمربند ببندم.
هوش مصنوعی: شخصی به پیر کهنسال گفت: اگر اشتباهی از تو سر زده است، بهتر است که توبه کنی.
هوش مصنوعی: گفتم که از گناه و خلاف دست میکشم، و حالا نسبت به آنچه که قبلاً انجام میدادم، در حالت پاکی و توبه به سر میبرم و به حال و وضعیت جدیدی رسیدهام.
هوش مصنوعی: یکی از آگاهان به اسرار گفت: ای شخص دانا، خود را در حال نماز جمع و مرتب کن.
هوش مصنوعی: گفت: کو محراب روی آن معشوق؟ تا وقتی او نیست، هیچ کار دیگری جز نماز برایم اهمیت ندارد.
هوش مصنوعی: فردی دیگر سوال میکند که این گفتوگو تا کی ادامه پیدا میکند؟ به او پاسخ داده میشود که برخیز و در خلوت خداوند سجده کن.
هوش مصنوعی: اگر معشوق زیباروی من در اینجا باشد، پس باید به نشانه احترام و ارادت در برابر او سجده کنم.
هوش مصنوعی: او به دیگری گفت: آیا از این که پشیمان هستی خبری نیست؟ آیا یک لحظه هم درد مسلمان بودن را احساس نکردهای؟
هوش مصنوعی: هیچکس بیشتر از من افسرده و پشیمان نیست. پس چرا پیش از این عاشق نشده بودم؟
هوش مصنوعی: او به او گفت: دیو، ناگهان تیر ناامیدی را به دل تو زد.
هوش مصنوعی: کسی گفت که دیوی بر سر راهمان قرار گرفته و میزند. پاسخ دادند که برو، چون او با سرعت و زیبایی میزند، ما هم باید به مقابلهاش بپردازیم.
هوش مصنوعی: دیگری به او گفت که هر کس به حقیقت آگاه شود، میگوید که این پیر چگونه به این اندازه گمراه شده است.
هوش مصنوعی: گفت که من دیگر نسبت به نام و ننگ بیتوجهام و تظاهر را مانند شیشهای شکستام.
هوش مصنوعی: او به او گفت که دوستان قدیمیاش از او دلخورند و دلشان شکسته شده است.
هوش مصنوعی: گفت، چون ترسا (شخصی با ایمان) کودک خوشHeart (خوشحال) بود، دل او از رنج و غم دیگران بی خبر بود.
هوش مصنوعی: دیگری به او گفت که با دوستانش کنار بیاید تا امشب به کعبه برگردند.
هوش مصنوعی: اگر کعبه در این دنیا وجود نداشته باشد، یک دیر هم نمیتواند من را هوشیار کند؛ زیرا من همچنان در حالت مستی و سرخوشی هستم.
هوش مصنوعی: آن شخص دیگر گفت: اکنون تصمیم بگیر که به سفر بروی و در حرم بنشینی و از کارهای خود عذر خواهی کنی.
هوش مصنوعی: گفتم که در برابر آن معشوق عذرخواهی میکنم و از او خواهش کردم که از من دلخور نباشد و دست از من بردارد.
هوش مصنوعی: او به او گفت که جهنم در راه است و مردان دوزخی کسانی نیستند که از آن آگاهند.
هوش مصنوعی: اگر دوزخ هم با من باشد، از یک آه من هفت دوزخ آتش میگیرد.
هوش مصنوعی: او به او گفت: برای به دست آوردن بهشت، به راه راست برگرد و از این کار ناپسند پشیمان شو.
هوش مصنوعی: گفت: چون دوستم مانند بهشتیان زیباست، پس اگر بهشتی وجود دارد، این مکان باید آنجا باشد.
هوش مصنوعی: در اینجا شخصی به دیگری میگوید که باید از خداوند شرم و حیا داشته باشد و در برابر او با احترام و ادب رفتار کند.
هوش مصنوعی: این شخص میگوید که وقتی خداوند حقیقت را در درون من قرار داد، نمیتوانم به راحتی از زیر بار آن خارج شوم و از آن دوری کنم.
هوش مصنوعی: او به او گفت: برو، آرام و ساکت باش و دوباره به ایمان برگرد و به مؤمن بودن ادامه بده.
هوش مصنوعی: بگو که از من حیرانی و تردید جز کفر و نداشتن ایمان نخواهید. هر کسی که دچار کفر شد، نباید انتظار ایمان و باور از او داشت.
هوش مصنوعی: چون نتوانستند در مورد او صحبت کنند، در نهایت به تنش آسیب زدند و به آن درد و رنج رسیدند.
هوش مصنوعی: دلهایشان به اندازهای پر از شور و خون است که مانند موجی در حال حرکتاند و انتظار دارند ببینند چه چیزی از این شرایط بیرون خواهد آمد.
هوش مصنوعی: در پایان روز، چون شب به مانند سپر طلایی بر سر میآید، انسان میتواند با قدرت و شجاعت، به مواجهه با مشکلات بپردازد.
هوش مصنوعی: در روزی دیگر که این دنیا با عظمت و شکوه خود مانند دریا از نور خورشید پر شده است.
هوش مصنوعی: بزرگی که در دلش عشق و محبت وجود دارد، برای نزدیک شدن به محبوبش از دنیای مادی جدا شد و حالا در کنار دوستداران او قرار گرفته و با آنها مشغول به سفر و همراهی است.
هوش مصنوعی: معتکف به روی زمین نشسته است و به قدری به محبوبش نزدیک شده که مانند مویی بر روی صورتش شده است.
هوش مصنوعی: در انتظار دیدن محبوب خود، روز و شب در کوی او صبر کردم، حتی از نور آفتاب هم غافل شدم.
هوش مصنوعی: سرانجام آن بیدل، که به محبت دیگران دلبسته بود، بیمار و بیمارتر شد و هیچ امیدی از آن درگاه نداشت.
هوش مصنوعی: خاک کوی آن معشوق، محل استراحت اوست و درختی که کنار آستانه درش قرار دارد، بالین او محسوب میشود.
هوش مصنوعی: زمانی که او از کوی معشوقهاش عبور کرد، دختر متوجه شد که عاشق او شده است.
هوش مصنوعی: نکرد و نگار با طرز نگاهش به شیخ میگوید: «چرا اینقدر مضطرب و بیقرار شدهای؟»
هوش مصنوعی: چه کسی میتواند بگوید، ای زاهدان که از بوی شراب شرک غرق در مستی هستید، چرا در مسیر مسیحیان نشستهاید؟
هوش مصنوعی: اگر هر روز شیخ به زلف من اعتراف کند، دیوانگی او بیشتر و بیشتر خواهد شد.
هوش مصنوعی: شیخ به او گفت چون زبانم را دیدهای، پس به خاطر همین دل دزدیدهای.
هوش مصنوعی: ای کاش دلم را دوباره به من بدهی یا اینکه با من بسازی. به نیاز من توجه کن و دیگر ناز نکن.
هوش مصنوعی: با ناز و خودبینی خود را کنار بگذار، عاشق و سالخورده و تنها را از نزدیک ببین.
هوش مصنوعی: عشق من جدی و عمیق است، بنابراین ای محبوب، یا به من توجه کن و در زندگیام حضور پیدا کن یا اگر نمیتوانی، بهتر است به طور کامل از من دور شوی.
هوش مصنوعی: اگر تو بخواهی، جانم را برایت فدای میکنم و اگر بخواهی، بار دیگر از لبی که جان در آن است، جانم را تقدیم میکنم.
هوش مصنوعی: ای لب و زلف تو، هم برای من زیان است و هم سود. چهرهات، زیباییات، و کوی تو، هدف و آرزوی من هستند.
هوش مصنوعی: گاهی به خاطر زیبایی موهایش، مرا در حالتی شگفت و حیرتزده قرار مده و گاهی نیز به خاطر چشمان پر از مستیاش، مرا در خواب و بیخبری غرق نکن.
هوش مصنوعی: دل مثل آتش میسوزد و چشمانم شبیه ابرها، من از تو بیکس و یار و بیصبر هستم.
هوش مصنوعی: بدون تو، وجودم را برای جهان فدای کردم؛ نگاهی به کیسهام بینداز که به عشق تو آن را پر کردهام.
هوش مصنوعی: چشمهایم همچون بارانی پر از اشک میبارند، چون بدون تو تنها به اشک ریختن عادت کردهام.
هوش مصنوعی: دل از دیدن تو به شدت ناراحت و در غم مانده است، چشمم تو را دیده ولی دل همچنان در غم و اندوه باقی مانده است.
هوش مصنوعی: آنچه من با چشم خود مشاهده کردم، هیچ کس دیگری آن را ندیده و آنچه من از عمق دل خود تجربه کردم، هیچ کس دیگری وادار به حس نکرده است.
هوش مصنوعی: از دل من فقط درد و رنج باقی مانده است. تا کی باید این درد را تحمل کنم، وقتی که دیگر دلی برای تحمل وجود ندارد؟
هوش مصنوعی: دیگر بیشتر از این به این بیچاره آزار نرسان، در پیروزیهای او اینقدر نغلت.
هوش مصنوعی: زمان من در انتظار گذشت، اگر وصالی باشد، زمان بهتر بیاید.
هوش مصنوعی: هر شب در کنار تو مینشینم و برای تو جانفشانی میکنم.
هوش مصنوعی: من به خاطر محبت و نزدیکیات، جانم را فدای تو میکنم و حتی اگر زندگیام به قیمت خاک باشد، با کمال میل از آن صرفنظر میکنم.
هوش مصنوعی: چند بار باید بر در خانهات بزنم؟ فقط برای یک لحظه در را باز کن و کمی با خودت همصحبت شو.
هوش مصنوعی: ای خورشید من، چطور میتوانم از تو دوری کنم؟ و ای سایهام، چگونه تاب و تحمل جداییات را داشته باشم؟
هوش مصنوعی: هر چند که به خاطر اضطراب و نگرانیام مانند سایهای در دلم میلرزد، اما در بیرون به روشنی و مانند آفتاب درخشانم.
هوش مصنوعی: اگر بتوانم هفت آسمان را زیر بال خود بگیرم، تو با این عقل پریشان میتوانی به من کمک کنی.
هوش مصنوعی: به سوی خاک میروم، با دلی سوخته از آتش رنجهایم، دنیایی از درد و عذاب را به همراه دارم.
هوش مصنوعی: پایم در عشق تو گم شده و احساس شوق تو در دل من باقی مانده است.
هوش مصنوعی: آرزوهایت به قدری در وجود من تأثیر دارد که جانم را میگیرد. چرا بیشتر از این باید از من پنهان باشی؟
هوش مصنوعی: دخترش به او گفت: ای پدر، با این وضعیت که در آن هستی، خودت را درست کن و به فکر تابوت و کفن باش، ما را شرمنده نکن.
هوش مصنوعی: چون تو حال و هوای خوبی نداری، خودت را با دیگران وفق نده و نگذار سن و سالت باعث شود که به کارهایی که مناسب نیست بپردازی.
هوش مصنوعی: الان برای من مناسبتر است که به فکر آماده کردن کفن تو باشم تا اینکه تو به فکر آماده شدن من باشی.
هوش مصنوعی: چه زمانی میتوانی به مقام پادشاهی برسی؟ وقتی که حتی نان سیر کردن از دست نمیدهد.
هوش مصنوعی: شیخ به او گفت: اگر تو بگویی که من صد هزار دارم، من جز درد عشق تو هیچ چیزی ندارم.
هوش مصنوعی: عشق، بر دل هر کسی تاثیر میگذارد، چه جوان باشد و چه پیر.
هوش مصنوعی: دختر گفت: اگر تو مردی که میگویی، باید بتوانی کارهای خود را به خوبی انجام دهی و تصمیمات درستی بگیری.
هوش مصنوعی: به عبادت مجسمه بپرداز و قرآن را بسوزان، شراب بنوش و چشم از ایمان ببند.
هوش مصنوعی: شیخ میگوید که در حال نوشیدن شراب است و هیچ کاری نمیتواند بکند یا انتخاب دیگری ندارد.
هوش مصنوعی: من میدانم که از زیبایی تو مست شدهام، اما دربارهٔ دیگر چیزهایی که سبب این حالت شدهاند، چیزی نمیدانم.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی در این کار موفق باشی، باید دستت را از هر ناپاکی و گناه جدا کنی.
هوش مصنوعی: هر کسی که با دوستش همرنگ نباشد، عشق او تنها ظاهری سطحی و بدون عمق است و به واقعیّت تبدیل نمیشود.
هوش مصنوعی: شیخ به او گفت: هر چیزی که بگویی، همان را انجام میدهم و هر دستوری که بدهی، با جان و دل اطاعت میکنم.
هوش مصنوعی: من گویای عشق و محبت تو هستم، ای زیبا. خواهش میکنم زیور زلف خود را بر گردن من بیفکن تا همیشه در یاد تو باشم.
هوش مصنوعی: بیا و بلند شو و مشروب بنوش، چون ب drinking مشروب کنی، به شور و هیجان خواهی آمد.
هوش مصنوعی: شیخ را به معبد مغان بردند و مریدان با صدای بلند در حال ناله و شکایت بودند.
هوش مصنوعی: سخن از دیدن شخصیتی بزرگ است که به تازگی میزبان را ملاقات کرده و از زیبایی و شگفتی او به وجد آمده است. این فرد با نهایت شگفتی و تحسین به حسن و زیبایی میزبانی اشاره میکند که او را تحت تأثیر قرار داده است.
هوش مصنوعی: آتش عشق باعث میشود که کارهای او به خوبی پیش برود و زیست روزانهاش را تحت تأثیر قرار دهد.
هوش مصنوعی: این فرد به طرز عجیبی از عقل و هوش خود بیبهره شده و در وضعیت سکوت و عدم درک قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: دوستش جامی به او داد و او از نوشیدن آن لذت برد و از مشغلههای خود دل کند.
هوش مصنوعی: وقتی شراب و عشق معشوق در یک جا جمع شوند، عشق آن ماه مانند دریایی از احساسات و اشتیاق به طور همزمان به وجود میآید.
هوش مصنوعی: وقتی حریف، دندانهایی زیبا و درخشان را مشاهده کرد، شیخ لعل را در حال بازی با حقیقتی لبخندزننده دید.
هوش مصنوعی: او به علت شوق و عشقی که در دلش وجود دارد، دچار حالتی مانند سوختن شده و اشکهایش همچون سیلابی خونین از چشمانش سرازیر میشود.
هوش مصنوعی: او شرابی دیگر نوشید و به یاد حلقهای از موی او که در گوشش بود، فکر کرد.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که در مسائل دینی، مقدار زیادی از نوشتهها و تصنیفها وجود دارد که حفظ کردن قرآن را به خوبی آموزش دادهاند و بر این موضوع تاکید زیادی شده است.
هوش مصنوعی: زمانی که باده از جام به کمر او رسید، ادعای او فروکش کرد و نازش کاملتر شد.
هوش مصنوعی: هر چیزی که در خاطرش بود از یادش رفت، چونکه باده آمد و عقلش را هم مثل باد برد.
هوش مصنوعی: شراب، هر مفهومی که داشت، از ابتدا در دل او پاک و بیاثر بود.
هوش مصنوعی: عشق آن معشوق برایش بسیار دشوار بود، اما هر چیز دیگری که بود بهطور کامل از دلش پاک شد.
هوش مصنوعی: وقتی شیخ مست شد، عشقش مانند دریا او را به شدت پرانرژی کرد.
هوش مصنوعی: آن معشوق را دید که لیوانی شراب در دست دارد و ناگهان شیخ (مردی متدین) تحت تأثیر قرار گرفت و از آنجا رفت.
هوش مصنوعی: دلش را باخته و از شراب نوشیدن خواسته تا دستی در گردن محبوبش بیندازد.
هوش مصنوعی: دخترش گفت: ای مرد! تو کسی هستی که در کارها توانایی داری، نه فقط یک مدعی در عشق.
هوش مصنوعی: اگر در عشق قدمی محکم و استوار برداری، آن گاه مذهب و آیین زلفهای پیچخوردهات را خواهی شناخت.
هوش مصنوعی: مانند زلف من، قدم نگذار در کافر؛ زیرا بدون عشق، کارها سطحی و بیارزش است.
هوش مصنوعی: آسایش و راحتی با عشق سازگاری ندارد؛ عشق میتواند به کفر و بیدینی بینجامد، پس این نکته را به خاطر بسپار.
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به بیدینی من اقتدا کنی، در این لحظه دستت را به گردن من بینداز.
هوش مصنوعی: اگر نمیخواهی در این مکان امام جماعت بشوی، برو و از اینجا خارج شو، اینک عصا و اینک ردای روحانیت آماده است.
هوش مصنوعی: شیخ عاشق شده و دلش از غفلت پریشان است و بر تقدیر اعتماد کرده است.
هوش مصنوعی: در آن زمانی که او مست و شاداب نبود، حتی یک لحظه هم نمیتوانست وجود خود را احساس کند.
هوش مصنوعی: در این زمان، وقتی که شیخ عاشق شد و مست گشت، از پا افتاد و همه چیز از دستش رفت.
هوش مصنوعی: او به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و به شکلی آشکار و بیپرده نمایان شد، در حالی که از هیچکس نمیترسید، اما حالا به نوعی ترسو و مضطرب شده است.
هوش مصنوعی: شیخ، در کارهایش به قدری مشغول و غرق شده است که مانند پرگاری که دور خود میچرخد، سرگشته و سردرگم میباشد.
هوش مصنوعی: پیرمرد با عشق جوان و دلبرش در کنار هم، حالا با روحیهای که دارد، سختیها را چگونه میتواند تحمل کند؟
هوش مصنوعی: آن مرد پیر که به شدت مست و عاشق بود، دیگر قادر نیست خود را کنترل کند و وضعیتش به هم ریخته است. او دیگر تحت کنترل خودش نیست و از دستش خارج شده است.
هوش مصنوعی: گفت: من دیگر تاب و تحمل ندارم، ای زیبای ماهگونه. از من بیدلی، چه میخواهی بگویی؟
هوش مصنوعی: اگر به هوشیاری رسیدهام و به پرستش بتها نپرداختهام، بهتر است که در حال مستی کتاب مقدس را بسوزانم.
هوش مصنوعی: دخترش گفت: در این لحظه تو شوهر من هستی، امیدوارم خواب خوبی داشته باشی که برای من مناسب است.
هوش مصنوعی: قبل از این، در عشق بیتجربه و نادان بودی، اما اکنون با تجربهتر شدهای. بهتر است خوش بگذرانید و از زندگی لذت ببرید.
هوش مصنوعی: وقتی خبر به ترسایان رسید که شیخی خاص در میان آنان انتخاب شده است،
هوش مصنوعی: مردی روحانی را به میخانهای بردند و بعد از ورودش به میخانه، گفتند که او باید لباس خاصی به نام زنار را بپوشد.
هوش مصنوعی: وقتی شیخ در جمع اهل دنیا و سرگرمیهای مادی قرار گرفت، دیگر نتوانست به لباس معنوی خود پایبند بماند و در آتش دنیازدگی گرفتار شد.
هوش مصنوعی: دل خود را از وابستگی به دین و آیینهای مختلف رها ساخت و نه به کعبه توجه کرد و نه به القاب مذهبی و رسمی.
هوش مصنوعی: پس از گذشت چندین سال، ایمان به شکل صحیح و درست مانند جوانهای تازه شکوفا شد.
هوش مصنوعی: گفتن از اینکه عشق به این درویش کمک نکرد و او را تنها گذاشت. عشق، که ویژگی بزرگ و تاثیرگذار خودش را دارد، در این مورد به حال او نفرین شده و او را به حال خود رها کرده است.
هوش مصنوعی: هر چه بعد از این بگوید، من به آن عمل میکنم. چه چیز بهتر از آنچه که قبلاً انجام دادهام وجود دارد؟ من همان کار را خواهم کرد.
هوش مصنوعی: در روزی که هوشیار و آگاه نبودم، به عشق و پرستش معشوقهام مشغول بودم، اما وقتی که مست و سرمست شدم، همه چیز تغییر کرد.
هوش مصنوعی: بسیاری هستند که به خاطر نوشیدن شراب، دین خود را ترک میکنند. بی شک، شراب مادر تمام پلیدیهاست.
هوش مصنوعی: شیخ به دختر دلبر گفت: چه چیزی دیگر باقی مانده است؟ هر آنچه را که گفتی، انجام شده است و دیگر چه چیزی باقی مانده است؟
هوش مصنوعی: در لذتی که از عشق تجربه کردم، به هیچ چیز دیگری اهمیت ندادم. عشق به قدری عمیق و واقعی بود که هیچ کس نمیتواند آنچه را من احساس کردهام، درک کند.
هوش مصنوعی: آیا کسی مانند من میتواند از عشق چنین دیوانه شود؟ و آیا آن عالم و بزرگمردی میتواند به این اندازه رسوا گردد؟
هوش مصنوعی: سالها بود که در کنار عشق و احساسات عمیق زندگی میکردم، ولی همچنان در درونم، احساسات و رازهای ناگفتهای وجود داشت که مانند امواج دریا به جوش و خروش بودند.
هوش مصنوعی: یک ذره عشق از دور دست به ما رسید و ما را به اوج و جایگاه والایی رساند.
هوش مصنوعی: عشق کارهای زیادی انجام داده است و با وجود اینکه به ظاهر ظاهری معمولی دارد، میتواند کارهای عمیق و شگرفی را از دل خود نشان دهد.
هوش مصنوعی: تختهٔ کعبه نماد عشق و محبتی است که در دلهای عاشقان وجود دارد. کسی که به مطالعه و درک این عشق میپردازد، در دنیای پنهان و اسرارآمیز عشق گرفتار شده و در جستجوی آن است.
هوش مصنوعی: این همه از خودت دوری میکشی و نمیگویی، تا کی میخواهی در کنار من باشی؟
هوش مصنوعی: وقتی که پیوند ما بر پایهای مستحکم بنا شده است، هر کاری که کردم به امید رسیدن به آن پیوند بوده است.
هوش مصنوعی: خواستهام به وصال برسم و در عین حال میدانم که جدایی مرا میسوزاند.
هوش مصنوعی: دختر به مردی که سنش بالاست گفت: من مهریهام سنگین و زیاد است و تو وضع مالی خوبی نداری.
هوش مصنوعی: برای اینکه کار من به پایان برسد، نیاز به طلا و نقره دارم. تو که نمیدانی، آیا میتوانم بدون این داراییها کاری انجام دهم؟
هوش مصنوعی: اگر تو چیزی نداری، خودت را به دوش بگیر و از من چیزی نخواه. ای پیر، برو و به دنبال خودت باش.
هوش مصنوعی: مثل خورشید، با نشاط و سبکی زندگی کن. صبور باش و با روحیهای مردانه به پیش رو ادامه بده.
هوش مصنوعی: شیخ به شخصی که خوش قامت و زیباست میگوید: «ای تو که بر سر وعدههای خوب و نیکو ایستادهای، به راستی که در کارهایت انصاف و صداقت داری.»
هوش مصنوعی: تنها تو را دارم ای زیبای دلنشین، پس لطفاً از این روش صحبت کردن دست بردار.
هوش مصنوعی: هر لحظه به گونهای تازه زنده میشوم و به زندگی پر از احساس و هیجان ادامه میدهم.
هوش مصنوعی: من هر آنچه که بود، در نبود تو تحمل کردم و اشک و غم تو را در دل خود ریختم.
هوش مصنوعی: در مسیر عشق تو، هر چه که پیش آمد، دیگر برایم مهم نیست که چه چیزی درست یا نادرست، خوب یا بد است.
هوش مصنوعی: چقدر منتظرم و بیتاب برای تو، ولی تو هیچ آسودگی به من ندادهای.
هوش مصنوعی: تمام دوستا و یاران من بر ضد من شدهاند، و زندگی من را به چالش کشیدهاند.
هوش مصنوعی: تو اینگونهای و آنها نیز به شیوهای دیگرند، من چه باید بکنم؟ نه از دل خبری مانده و نه از جان، چه کنم؟
هوش مصنوعی: من تو را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارم، حتی اگر در جهنم باشیم، ولی بدون تو در بهشت هم نمیتوانم تحمل کنم.
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی که آن عالم بزرگ وارد شد، دل مرد به خاطر درد و رنج او به شدت آزرده شد.
هوش مصنوعی: این بیت به معنای درخواست از کسی است که به او کمک کند تا زندگیاش را بهبود بخشد و او را در شرایط دشوار حمایت کند. در واقع، گوینده از طرف مقابل میخواهد که در زندگیاش تغییراتی ایجاد کند و او را در ادامه مسیر یاری نماید.
هوش مصنوعی: بگذار سالی بگذرد، تا بتوانیم در کنار هم، در خوشیها و ناخوشیها زندگی کنیم.
هوش مصنوعی: شیخ از دستور معشوق فرار کرد، زیرا کسی که از او دوری کند، هرگز به محبوب واقعی خود نخواهد رسید.
هوش مصنوعی: پیر کعبه رفت و شیخ بزرگ به مدت یک سال به کارهای زشت و نامناسب پرداخت.
هوش مصنوعی: در وجود هر فردی نقاط ضعف و مشکلاتی وجود دارد. باید این نقاط ضعف را تغییر داد یا آنها را کنترل کرد تا فرد به آرامش و پیشرفت برسد.
هوش مصنوعی: تو چنان فکر میکنی، ای کسی که به هیچ کس اهمیت نمیدهی، این خطر برای آن فرد پیر به وجود آمد!
هوش مصنوعی: در درون هر فردی، یک خطر وجود دارد که میتواند در زمان سفر یا دوری از خانه خود را نشان دهد.
هوش مصنوعی: اگر از ناهنجاریهای خود آگاه نباشی، در واقع در وضعیت ناگواری قرار داری و نمیتوانی به درستی راه را پیدا کنی.
هوش مصنوعی: اگر در مسیر حق گام برداری، همانطور که باید، در این راه با بسیاری از موانع و مشکلات روبرو خواهی شد، مشابه بت و خوک، که نماد ناپاکی و دشواری هستند.
هوش مصنوعی: کسی که به شوق عشق عمل میکند، حتی اگر کارهای سخت و ناپسندی مثل کشتن خوک و سوزاندن بت را هم انجام دهد، بهتر از آن است که مانند یک شیخ و متظاهر در عشق فقط به ظاهر بپردازد و در باطن به رسوایی بیفتد.
هوش مصنوعی: همنشینان او به قدری از وضعیت او نگران و پریشان شدند که حتی از نجات خود نیز بازماندند.
هوش مصنوعی: زمانی که آنها گرفتاری او را دیدند، از کمک کردن به او دست کشیدند و به عقب بر گشتند.
هوش مصنوعی: همه از بدیهای او فرار کردند و در غم او، غمگین و نگران شدند.
هوش مصنوعی: در میان جمع، یاری بود که با شجاعت به نزد شیخ آمد و گفت: ای کسی که در کارها ضعیف هستی.
هوش مصنوعی: امروز به سمت کعبه میرویم، اما چه دستوری داریم؟ باید دوباره راز را بیان کنیم.
هوش مصنوعی: یا همه مانند تو در ترس و نگران باشیم و خود را در معرض رسوایی قرار دهیم.
هوش مصنوعی: ما این کشف را نمیپسندیم که تو اینقدر تنها باشی، ما هم مثل تو بندهای غم و اندوه را بر خود نمیبندیم.
هوش مصنوعی: اگر که نتوانیم تو را ببینیم، پس بهتر است هر چه زودتر از این دنیا و بدون تو دور شویم.
هوش مصنوعی: ما در کعبه مینشینیم و در حالتی آرام و معنوی با دنیا وداع میکنیم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت جان من پر از درد و رنج است، هر کجا که میخواهید، باید زودتر برویم.
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندهام، باید از دخترانی که باعث ترس و نگرانیام شدهاند، فاصله بگیرم و دوری کنم.
هوش مصنوعی: شما هرچقدر هم که آزادی را تجربه کردهاید، اما در اینجا به خاطر کارهای ناتمام، هنوز به آن آزادی واقعی نرسیدهاید.
هوش مصنوعی: اگر شما در سختی و مشکلی به من نیاز داشتید، من همیشه در کنار شما بودم و در هر درد و اندوهی همراه شما بودم.
هوش مصنوعی: ای دوستان عزیز، بازگردید. من نمیدانم در آینده چه پیش خواهد آمد.
هوش مصنوعی: اگر از ما بپرسند، به درستی بگویید که آن کسی که از پای درآمده و سرگردان است، کجا میتواند باشد.
هوش مصنوعی: چشمهایی که پر از اشک و غم هستند و دهانی پر از احساسات زهرآگین دارند، در دهن یک اژدهای خشمگین و خطرناک باقی ماندهاند.
هوش مصنوعی: هیچ فرد بیایمانی در دنیا راضی نمیشود به آن چیزی که آن عارف اسلامی بر حسب سرنوشت انجام داد.
هوش مصنوعی: او را از دور به صورت ترسایی نشان دادند، که باعث شد از عقل و دین و حکمت صبوری دور شود.
هوش مصنوعی: موهای او حلقهوار و زیبا به دور هم پیچیده شده است و همهٔ نگاهها را به خود جلب میکند.
هوش مصنوعی: اگر کسی به من سرزنش کند، باید بداند که در این راه، این حالت برای بسیاری پیش میآید.
هوش مصنوعی: در این مسیر که نه ایمنی دارد و نه سرنخی، مراقب باش که از ترفندها و خطرات در امان نمانی.
هوش مصنوعی: او این را گفت و از دوستانش رو برگرداند و به سوی خوکوانی رفت که به سمت خوکان میرفت.
هوش مصنوعی: دوستانش از غم او چنان گریستهاند که گاه به خاطر دردی که کشیده، مردهانگار شدهاند و گاه به خاطر شادیهایش زندگی کردهاند.
هوش مصنوعی: در نهایت، آنان به سوی کعبه رفتند، در حالی که جانشان از عشق میسوزد و جسمشان در حال نابودی است.
هوش مصنوعی: استادان ما در شهر روم تنها ماندهاند و دین خود را در برابر نادانی و بیخبری ترساها (مسیحیان) رها کردهاند.
هوش مصنوعی: سپس آنها از شرم و حیا گیج و سردرگم شده و هر یک در گوشهای مخفی شدند.
هوش مصنوعی: شیخ در کعبه به دنبال یاری است و در عشق و ارادت خود تمام وابستگیها را کنار گذاشته است.
هوش مصنوعی: بسیاری هستند که مشاهدهگر و راهنمای دیگراناند، اما هیچکدام به اندازهی شیخ، آگاه و دانا نیستند.
هوش مصنوعی: وقتی شیخ از کعبه به سفر رفت، هیچکس در آنجا حاضر نبود.
هوش مصنوعی: وقتی مرید به نزد شیخ بازگشت، جایی پیدا نکرد چون آن مکان از حضور شیخ خالی شده بود.
هوش مصنوعی: سألت از پیروان درباره وضعیت شیخ و آنها هم تمام جزئیات زندگی او را برایش بازگو کردند.
هوش مصنوعی: از سرنوشت او چه مشکلاتی بر او وارد شد و بر اساس تقدیرش چه پیشامدهایی برایش اتفاق افتاد.
هوش مصنوعی: موی یک فرد ترسوده به یک تار مویش، راه را برای ایمان به صد مسیر دیگر بسته است.
هوش مصنوعی: عشق اکنون با موها و زیباییهای او بازی میکند و حال او به قدری پیچیده و غیرممکن شده است که بهنوعی دیوانهوار به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که اگر کسی از اطاعت و خدمت به خداوند دست بردارد و نسبت به او بیتوجه شود، در واقع در حال انجام کارهای ناپسند و غیرمطلوبی است که باعث رسوایی و زشتسری او میشود.
هوش مصنوعی: در این زمان، آن صاحبمنصبی که از درد و رنجهای زیادی رنج میبرد، در میانه گرهبان خود، چارهای اندیشیده است.
هوش مصنوعی: استاد ما، هرچند در مباحث دینی بسیار تند و انتقادی عمل میکند، اما نمیتوان به راحتی از گذشتهی زرتشتی او آگاه شد.
هوش مصنوعی: زمانی که پیرو آن داستان را شنید، به خاطر شگفتی چهرهاش مانند طلا شد و به شدت گریه کرد.
هوش مصنوعی: مریدان به من گفتند که در وفاداری، نه مردان و نه زنان، به درستی رفتار نمیکنند.
هوش مصنوعی: زمانی که یار و یاور انسان به مشکل میخورد، باید به فکر یاری و کمکهای بسیار زیادی باشد. چنین روزی که یاری به انسان نمیرسد، نشاندهندهی سختی و نیاز اوست.
هوش مصنوعی: اگر شما دوست و یار شیخ خود بودید، پس چرا از او پشتیبانی نکردید؟
هوش مصنوعی: شما باید از خودتان خجالت بکشید، آیا این نحوه یاری کردن بود؟ آیا این همان نحوهای بود که باید حق و وفا ادا میشد؟
هوش مصنوعی: زمانی که آن شیخ دست بر زانوی کسی گذاشت، همه افراد لازم بود که خود را مهار کنند و تحت کنترل درآورند.
هوش مصنوعی: باید به خاطر داشت که نباید به عمد از آنچه یاد گرفتهایم، دور شویم؛ زیرا هر کس لازم است به اصول و ارزشهای خود پایبند باشد.
هوش مصنوعی: این نه به معنی همراهی و همدلی است، بلکه نشاندهندهٔ نفاق و دورویی شماست.
هوش مصنوعی: هر کس که به یاری دوستش بپردازد، حتی اگر او کافر باشد، باید او را دوست خود بداند و در کنار او بماند.
هوش مصنوعی: زمانی که در سختی و ناکامی به سر میبریم، میتوانیم متوجه شویم که در زمان خوشبختی و موفقیت، همواره دوستان و یارانی بودهاند که در کنار ما بودند و به ما کمک کردند.
هوش مصنوعی: وقتی شیخ در دامن نهنگ گرفتار شد، همه از او دور شدند و از نام و اعتبار خود فاصله گرفتند.
هوش مصنوعی: عشق از دلایل بدنامی به وجود میآید و هر کسی که از این حالت سر بزند، نشاندهنده ناپختگی اوست.
هوش مصنوعی: همه گفتند که آنچه تو گفتی، ما هم پیش از این بارها همین را با او مطرح کردهایم.
هوش مصنوعی: ما تصمیم گرفتهایم که در خوشی و ناخوشی کنار او باشیم و از هم حمایت کنیم.
هوش مصنوعی: ما پارسایی را به فروش میگذاریم و به دنبال رسوایی هستیم، دین را زیر پا میگذاریم و به جای آن به دنیای ترسایی مشغولیم.
هوش مصنوعی: اما همراه با او، نیک بختی را میبینیم که میتوانیم به تدریج به آن دست یابیم.
هوش مصنوعی: چون شیخ از کمک ما بهرهای نبرد، به سرعت ما را به عقب برگرداند.
هوش مصنوعی: ما همه بر اساس فرمان او به خود بازگشتیم و داستان را تعریف کردیم و راز را پنهان نکردیم.
هوش مصنوعی: بعد از آن، او به همراهانش گفت: اگر شما مشغلهای دارید، به کارهای بیشتری فکر کنید.
هوش مصنوعی: تنها در حقیقت وجود دارد و شما در حضور هستید؛ تمام وجود شما در اینجا نمایان است.
هوش مصنوعی: در هنگام شکایت و ناله به خدا، هر کسی از دیگری پیشی میگیرد و جلو میافتد.
هوش مصنوعی: به محض اینکه خداوند را دیدی، آرامش خود را پیدا کردی و بدون هیچ درنگی، استاد را نیز به آرامش رساندی.
هوش مصنوعی: اگر از شیخ و استاد خود دوری میکنید، پس چرا دوباره به سوی آن حق برمیگردید؟
هوش مصنوعی: زمانی که آن حرف را شنیدند، هیچکدام از ناتوانی خود نتوانستند سرشان را بلند کنند و از جلو برخیزند.
هوش مصنوعی: مرد گفت حالا از این شرم و خجالت چه فایدهای دارد؟ حالا که کار به اینجا رسیده، بهتر است که زود برخیزیم و اقدام کنیم.
هوش مصنوعی: ما باید در درگاه پروردگار طلب کمک کنیم، زیرا زمانی که به مشکل برمیخوریم و در حال سختی هستیم، فقط به خاک و رنج خود اشاره میکنیم.
هوش مصنوعی: ما با پوشیدن پیرهنهایی از کاغذ، به همه جا میرسیم و در نهایت به مقام و جایگاه مورد نظر خود یعنی شیخ خود خواهیم رسید.
هوش مصنوعی: همه به سمت روم رفتند و عربها در حالتی پنهان و در خفا، شب و روز به عبادت پرداختند.
هوش مصنوعی: در مورد هر انسان، مکانهای زیادی برای درخواست کمک و حاجتخواهی وجود دارد و گاهی اوقات باید به شدت از خدا خواسته شود.
هوش مصنوعی: آنها به خوبی و بهطور مداوم، حتی برای مدت طولانی، از جایگاه خود دور نشدند و همواره به هدفشان پایبند بودند.
هوش مصنوعی: تمام شب بیست شب را نه غذایی بود و نه خوابی. همچنین در طول بیست روز، نه نانی بود و نه آبی.
هوش مصنوعی: از ناله و زاری آن قوم پاک، خیابانی در آسمان برپا شد و جوی ناگهانی و سخت به راه افتاد.
هوش مصنوعی: کسانی که لباس سبز بر تن دارند، در هر بالا و پایینی، همه از آن عزای سیاه پوشیدهاند.
هوش مصنوعی: در نهایت، کسی که پیشتر تلاش کرده و دعا کرده است، در نهایت به هدفش خواهد رسید و موفق خواهد شد.
هوش مصنوعی: پس از چهل شب، آن پیرو خالص و وارسته به تنهایی و بدون هیچ فکری در عالم خود فرورفته است.
هوش مصنوعی: صبح زود بادی وزید که بوی خوشی داشت و دنیا را روشن کرد و رازهای دل برمیافتاد.
هوش مصنوعی: مصطفی را دیدم که مانند ماه میآمد و دو دسته موی سیاه را بر روی شانههایش رها کرده بود.
هوش مصنوعی: سایهٔ حق به معنای حمایت و دلگرمی الهی است که همچون آفتاب به زیبایی و نور او افزوده میشود. تمام جوانب وجود او ارزشمند و منحصر به فرد هستند، به طوری که هر یک از موهای او میتواند به عنوان نشانهای از جان و زندگی اهدا شود.
هوش مصنوعی: هر کسی که او را میدید، به خاطر زیباییاش مجذوب و خوشحال میشد.
هوش مصنوعی: مرید وقتی آن صحنه را مشاهده کرد، به سرعت از جایش بلند شد و فریاد زد: ای پیامبر خدا، مرا یاری کن!
هوش مصنوعی: به خاطر خدا، راهنمایی برای مردم، شیخی که خودش گمراه شده است، این راه را برای دیگران نشان بده.
هوش مصنوعی: مصطفی گفت: ای کسی که عزم و ارادهات بسیار بلند است، برو که من بزرگمردی را از بند رها کردم.
هوش مصنوعی: تلاش و اراده بلند تو باعث شد که کار خود را به خوبی انجام دهی و هیچگاه دربارهاش صحبت نکردی تا آنکه مراد و هدف بزرگت را به انجام رساندی.
هوش مصنوعی: مدتهاست که بین عالم و حقیقت، مشکلات و انسدادی شدید وجود دارد که فضای تاریکی را به وجود آورده است.
هوش مصنوعی: غبار را از مسیر او کنار زدم و اجازه ندادم که در تاریکیاش باقی بماند.
هوش مصنوعی: برای او که به شفاعتش پرداختهام، به مانند شبنمی نازک، وجودم را در روزگارش گسترش دادهام.
هوش مصنوعی: غبارهایی که از راه بلند شده، نشان از توبه و ترک گناه دارد.
هوش مصنوعی: تو به خوبی میدانی که حتی اگر صد عالم خطا کرده باشند، یک توبه واقعی میتواند از عمق دل آنها را به راه راست هدایت کند.
هوش مصنوعی: وقتی دریای لطف و نیکی ظاهر شود، امواج آن تمام گناهان مردان و زنان را میپوشاند.
هوش مصنوعی: مرد از خوشحالی چنان غرق شادمانی شد که فریادی کشید و باعث شد که آسمان نیز پر از جنب و جوش گردد.
هوش مصنوعی: تمامی دوستان را مطلع کرد و خوشخبری داد و تصمیم به سفر گرفت.
هوش مصنوعی: او به همراه دوستانش با حالتی غمگین و در حال دویدن رفت تا به مکانی رسید که شخصی به نام شیخ آنجا حضور داشت.
هوش مصنوعی: شیخ را دیدم که در حالتی از تلاطم و بیقراری مثل آتش درونش شعلهور شده است و به نوعی خوشحالی در این حال او مشهود است.
هوش مصنوعی: در آن زمان، طبل و زنگ مغان به صدا درآمده بود و نشانههای دینی و اعتقادی قدیم گسسته و از هم پاشیده شده بود.
هوش مصنوعی: در این عبارت، به نوعی اشاره شده که شخصی هم به دنبال فریب و ظاهرسازی است و هم از روی ترس و ضعف، احساساتی در دلش ایجاد شده است. به عبارت دیگر، او لباسی به ظاهر زیبا به تن کرده و در عین حال با احساسات و افکار منفی دست و پنجه نرم میکند.
هوش مصنوعی: وقتی شیخ دوستانش را از دور دید، احساس کرد که خود را در میان آنها، بدون نور و روشنایی میبیند.
هوش مصنوعی: او از خجالت، لباسش را پاره کرد و به خاطر ناتوانیاش، دستش را بر خاک گذاشت.
هوش مصنوعی: گاهی مانند ابر، اشکهای خونی میریزد و گاهی از جان شیرین خود دست میکشد.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات، آه و نالهی او باعث میشود که آسمان در آتش بسوزد و گاهی دیگر، حسرتش به قدری شدید است که خون در تنش به جوش میآید.
هوش مصنوعی: حکمت و رازهای قرآنی به طور کامل از درونش پاکسازی شده است.
هوش مصنوعی: به یاد آوردن او یکباره موجب شد که از جهل و ناآگاهی رها شود و به دنیای روشنی قدم بگذارد.
هوش مصنوعی: وقتی به عمق وجود خود نگریستی، به حالت سجده درآمدی و اشک از چشمانت ریختی.
هوش مصنوعی: چشمش مانند گلی بود که در خون فرو رفته و از شرم در عرق غرق شده بود.
هوش مصنوعی: زمانی که دیدند دوستان ما در میان اندوه و شادی گرفتار شدهاند، به شدت متأثر شدند.
هوش مصنوعی: همه به سمت او رفتند و گیج و سردرگم بودند و به خاطر شکرگذاری جانشان را فدای او کردند.
هوش مصنوعی: به شیخ گفتند که تو به راز و حقیقت دست یافتهای، اما او پاسخ داد که حقیقت از نور خورشید تو دور شده است.
هوش مصنوعی: کفر و بیایمانی از راهی دیگر آمد و در اینجا ایمان به حالتی دیگر نشسته است. افرادی که به بتها پرستش میکردند حالا به پرستش خدای یکتا روی آوردهاند.
هوش مصنوعی: ناگهان، دریا به تلاطم درآمد و شفاعت تو را که پیامبر هستی، پذیرفت.
هوش مصنوعی: اکنون زمانی است که باید از بودن در این دنیا و نعمتهایش سپاسگزاری کرد. جای غم و اندوه نیست، بلکه باید شکر خدا را به جا آورد.
هوش مصنوعی: سپاسگزارم از خدا که در دل این دریا، راهی روشن مانند خورشید فراهم کرده است.
هوش مصنوعی: کسی که میتواند کار نیک را به بدی تبدیل کند، از قدرت توبه و بخشش با وجود گناهان بسیار آگاه است.
هوش مصنوعی: زمانی که آتش توبه شعلهور شود، همه چیزهایی که باید از بین بروند را نابود میکند.
هوش مصنوعی: داستان را کوتاه میکنم؛ آن مکان، جایگاه آنان بود. حالا تصمیم به رفتن دارم.
هوش مصنوعی: شیخ بعد از انجام غسل، لباس روحانی خود را پوشید و به همراه دوستانش به سمت حجاز حرکت کرد.
هوش مصنوعی: دختر ترسا به خواب رفت و در کنار او آفتاب روشنایی میافشاند.
هوش مصنوعی: خورشید هنگامی شروع به صحبت میکند که برای رسیدن به خوبی و خرد، در این لحظه، روان آدمی در حرکت است.
هوش مصنوعی: مذهب او را بپذیر و به اصل و ریشهاش توجه کن. تو که او را پلید میدانی، تلاش کن تا پاکیاش را ببینی و درک کنی.
هوش مصنوعی: وقتی او در مسیر تو وارد میشود، بدون هیچ مانع یا محدودیتی، واقعاً باید به او توجه کنی و راه او را بپذیری.
هوش مصنوعی: اگر از مسیر او دور شدی، دوباره به جادهاش برگرد و وقتی به مسیرش نزدیک شدی، او را همراهی کن.
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد میتوانند در مسیر زندگی به عنوان مانع و مشکلاتی برای شما عمل کنند. پس بهتر است در هنگام حرکت در این مسیر، آگاه و هوشیار باشید و از ناآگاهی و عدم اطلاع دوری کنید.
هوش مصنوعی: زمانی که دختر ترسا از خواب بیدار شد، چهرهاش چون خورشید نور و روشنایی میداد.
هوش مصنوعی: او در دلش دردی حس کرد که باعث شد بسیار بیقرار و بیتاب شود، و این درد از آرزوی چیزی به وجود آمد.
هوش مصنوعی: آتش عشق در دل فرد سرمست و شاداب شعلهور شد و باعث شد که او احساساتش را از دست بدهد.
هوش مصنوعی: او نمیدانست که درونش چه آرزوها و احساسات بیقراری نهفته است.
هوش مصنوعی: کارها به خوبی پیش میرفت و او در فراق دوستانش تنها بود، اما در عین حال توانست خود را در شگفتیهای دنیای اطرافش پیدا کند.
هوش مصنوعی: در جایی که چیزی از مسیر و راه مشخص نیست، انسان باید خاموش و بیصدا بماند، زیرا هیچ راهی برای بیان وجود ندارد.
هوش مصنوعی: در آن زمان همهی شوق و لذت مانند بارانی از او بر زمین ریخت، چه شگفتی!
هوش مصنوعی: فریادی کشید و در حالی که جامهاش را درآورده بود، به بیرون دوید و در میان خون، خاک بر سر خود ریخت.
هوش مصنوعی: با دلی پر از درد و رنج، فردی ضعیف و ناتوان به دنبال شیخ و پیروانش به سرعت حرکت کرد.
هوش مصنوعی: او مانند ابری که در خودش غرق شده است، به سرعت حرکت میکند و پایش از دستش رها شده و بر روی زمین میدود.
هوش مصنوعی: او نمیدانست که باید از کدام طرف در دشت و بیابان عبور کند.
هوش مصنوعی: شخصی نگران و گیج، به غم و اندوه اعتراض میکرد و به خاطر زیباییاش، خود را بر روی زمین میمالید.
هوش مصنوعی: من برای کمک به شما در زندگیام به تو نیاز دارم، ای خدا. من از هرگونه تلاش و کار دیگر عاجز و ناتوان ماندهام.
هوش مصنوعی: اگر کسی مانند تو در مسیر باشد، بر من بیجهت خشم نکن که من ناآگاهانه کاری کردم.
هوش مصنوعی: آب خشم و قدرتت را از جوش و خروش نگهدار، نمیدانستم که این کار دشواری است، اشتباه کردم، لطفاً این را پنهان کن.
هوش مصنوعی: هر چه که در زندگی انجام دادم، مرا به چشم یک بیچاره و درمانده نبین. من ایمان آوردهام، پس تو به من کمک کن.
هوش مصنوعی: من از کسم میمیرم، اما کسی نیست که به من کمک کند؛ جز ذلت، هیچ سهمی از عزت ندارم.
هوش مصنوعی: خبر آمد که شیخ از درون بیرون آمده و آن دختر ترسا از ترس خود بیرون رفت.
هوش مصنوعی: او به درگاه ما آشنا شد و اکنون در مسیر ما به پیشرفت دست یافته است.
هوش مصنوعی: برگرد و در کنار آن معشوق بمان، با او همدل و همزبان شو.
هوش مصنوعی: شیخ به سرعت و با انرژی به جمع مریدانش بازگشت و شوری تازه در آنها ایجاد کرد.
هوش مصنوعی: همه از او پرسیدند که دلیل بازگشتت چه بود؟ و توبهات و تصمیمات مختلفت چه معنایی داشت؟
هوش مصنوعی: آیا دوباره به عشق ورزی مشغول میشوی؟ آیا دوباره به کارهای ناپسند اقدام میکنی، در حالی که ادعای پاکدامنی داری؟
هوش مصنوعی: دختر شیخ به همراه ایشان صحبت کرد و گفت: هر کسی که این را بشنود، جانش را ترک میکند.
هوش مصنوعی: شیخ و یارانش به عقب برگشتند تا به جایی رسیدند که دلایل زیبایی در آنجا وجود داشت.
هوش مصنوعی: آنها موهای او را مانند طلا زرد میدیدند، اما گم شدن در غبار راه، باعث شده بود که زیباییاش ناپدید شود.
هوش مصنوعی: با پای برهنه و لباسی پاره، مانند کسی که مرده است بر روی زمین دراز کشیدهای.
هوش مصنوعی: وقتی آن ماه، شیخ محبوبش را دید، دلیری و بیخود شدن آن معشوق دلربا را به همراه آورد.
هوش مصنوعی: وقتی که آن ماه در خواب عمیق غرق میشود، شیخ به آرامی اشکهایش را بر چهرهاش میریزد.
هوش مصنوعی: زمانی که آن زیبای دلربا به شیخ نگاه کرد، اشکها مثل باران بهاری بر چهرهاش ریخت.
هوش مصنوعی: چشمش به وعده وفای او دوخته است و خود را در بند او قرار داده است.
هوش مصنوعی: گفت که به خاطر تأثیر تو، جانم بیشتر از این نمیتواند بسوزد و در این پرده دیگر نمیتوانم ادامه دهم.
هوش مصنوعی: پرده را کنار بزن تا من آگاه شوم، اسلام را به نمایش بگذار تا به حقیقت آن پی ببرم.
هوش مصنوعی: شیخ اسلام را به او پیشنهاد کرد و این موضوع در میان همه دوستان سر و صدایی به راه انداخت.
هوش مصنوعی: وقتی آن معشوق زیبا از میان مردم ظاهر شد، اشکها مانند باران فرو ریخت و دلها به شدت تپید.
هوش مصنوعی: در نهایت آن معشوق زمانی که به دل آگاه و با ایمان دسترسی پیدا کرد، به شوق و ذوقی مخصوص رسید.
هوش مصنوعی: دل او به خاطر شوق ایمان ناآرام شده و غم او را احاطه کرده است، در حالی که کسی برای تسلیش وجود ندارد.
هوش مصنوعی: شیخ، من دیگر طاقت ندارم و از دوری تو خسته شدهام.
هوش مصنوعی: من از این دنیای پر سر و صدا میروم، خداحافظ ای استاد بزرگ، خداحافظ.
هوش مصنوعی: وقتی که قدرت بیان من به پایان میرسد، لطفاً مرا ببخش و با من مخالفتی نکن.
هوش مصنوعی: این زیبای عزیز به او گفت و از جان خود گذشت. تنها نیمجانش را در عشق به معشوق نثار کرد.
هوش مصنوعی: آفتابش به طور پنهانی زیر ابر قرار گرفت و جان شیرینش از او جدا شد، افسوس!
هوش مصنوعی: او همچون یک قطره در دریای مجاز بود که در نهایت به سوی حقیقت و واقعیت عظیمتری حرکت کرد.
هوش مصنوعی: ما همه مانند نسیمی از این دنیا میگذریم و همانطور که او رفت، ما هم خواهیم رفت.
هوش مصنوعی: بسیاری از افرادی که در مسیر عشق قرار میگیرند، به خوبی میفهمند که عشق چه نوع احساسی است و چه چالشهایی دارد.
هوش مصنوعی: هر چیزی که در مسیر زندگی گفته میشود، ممکن است شامل رحمت، ناامیدی، فریب و یا امنیت باشد.
هوش مصنوعی: نفس انسانی نمیتواند این اسرار را بشنود و کسی که بینصیب است، نمیتواند این رازها را بگوید.
هوش مصنوعی: این نکته را باید با تمام وجود و از عمق قلب فهمید، نه فقط با حواس ظاهری و چیزهای مادی.
هوش مصنوعی: جنگیدن دل با خواستههای نفس هر لحظه سختتر میشود و در دل، نوحهای به گوش میرسد که نشان از غم و اندوه عمیق دارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۶۶ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.