گنجور

 
عطار

بازهم نقلی ز شبلی گویمت

بر کنار بحر معنی جویمت

بود در بغداد عالی مسجدی

واندر آن مسجد نشسته عابدی

کامل و دانا بُد و پرهیزکار

علم معنی بود او را برقرار

گفت با شبلی که ای شیخ نکو

خیز وبهر عاشقان وعظی بگو

بر سر منبر نصیحت کن بخلق

زآنکه باشد حیله‌شان در زیر دلق

گویشان خود را بحق دارید راست

کو درون جبّه همراه شماست

گر کنی آن بد بدی آید بتو

ور کنی نیکی تو یابی نیک ازو

چون شنید این رمز را شیخ کبار

رفت بر بالای منبر بی قرار

تادهد پند و نصیحت خلق را

افکند از بر ریائی دلق را

ترک زرّاقی وسالوسی کنند

تن ز مذهبهای نسناسی زنند

چون بمنبر رفت شیخ اوستاد

او قیامت را بیاد خلق داد

خلق را از هیبتش ترساند او

دست خود بر عارفان افشاند او

گفت دل را بازبانت راست کن

بعد از آن خود راز حق درخواست کن

ظاهر و باطن ز ناحق دور دان

غیر این معنی ندارم با تو کار

جمع خلقان شیخ را منظور بود

غافل ازمعنی طور ونور بود

ناگهی چشمش بنوری افتاد

که بر او کردی سلام آن پاکزاد

چون شنید از شیخ نوری او سلام

پس علیکش گفت شیخ خوش کلام

نوریش گفتا که ای شیخ کبیر

تو نداری اندرین دنیا نظیر

علم تو باشد کلامی بانظام

لیک علمت را ندانی تو مقام

حق نباشد راضی از علم کسی

کو نیارد در عمل آنرا بسی

افتد آخر او به گرداب اجل

گر نکرده او بعلم خود عمل

آن اجل او را برد در قعر چاه

او نیابد هیچ جا آخر پناه

گر عمل داری درین علمی تو نیک

ور عمل نبود ترا بگریز لیک

زود از این منبر فرودآ ای سلیم

تا بیابی ملک جنات النعیم

چون شنید این نکته را شبلی زوی

او وجود خویشتن را کرد طی

آنچه او فرمود اندر خود بیافت

پس فرود آمد ز خلقان روی تافت

او از آن منبر فرود آمد چو باد

رو بسوی خانهٔ ویران نهاد

رفت و از خانه نیامد او برون

چار ماه متّصل می‌خورد خون

بُد غذای او همه خون جگر

او سیاست را نمیدانی مگر

هر که بر منبر سخنگو گشته است

در سخن گر جمله نیکو گشته است

چون بدانست او سخن را و بگفت

زآنکه این سرّیست اندر جان نهفت

ورندارد خود چه باشد حال او

خلق کی پندی برند از قال او

هرکه نی از خلق و از خود رسته است

بروی ابواب معانی بسته است

واعظی باشد مقلّد این بدان

زینهار او را تو خود انسان مخوان

کرد واعظ چون فضولی ورد خود

کی به پند او بکار و کرد خود

زآنکه در علم و عمل کم کرده رو

پند دادن خلق را نبود نکو

تو برو خود را نصیحت کن چو من

تا دهندت جام معنی بی‌سخن

هستی خود را ز خود بردار تو

تا بدانی معنی اسرار تو

هیچ میدانی که منبر جای کیست

در جهان معرفت غوغای کیست

هیچ میدانی که گفته از کلام

چون نمیدانی چگویم والسّلام

مرتضی بر منبر او را پاک گفت

راه شرعش از خس و خاشاک رفت

چون کلام الله را معنی بخواند

غیر هفده تن به پیش او نماند

جمله رفتند و ازو رو تافتند

دین و اسلام دگر را یافتند

رو تو ای واعظ که چون ایشان نهٔ

تو بمعنی در مثال آن نهٔ

خود تو دم درکش که گردم میزنی

جسم وجان خویش بر هم میزنی

خویشتن سوزان بسان شمع کن

عشق و عرفان و معانی جمع کن

چون ترا گردد میسرّ این مقام

تو نیفتی همچو آن واعظ بدام

واعظان دارند دامی بهر خلق

تا درآویزند ایشان را بحلق

دام در حلقی که محکم کرد و بست

خوش حماری دید وزودش برنشست

کرد واعظ از حماقت در چهش

عاقبت گردید شیطان رهش

راه حق دیگر بود ای یار من

کنج خلوت با ریاضت کار من

گوشهٔ خلوت ز غیرش پاک کن

جامهٔ صورت ز معنی چاک کن

خوش درآ در کنج خلوت خانه‌ای

رو بچین از خرمن من دانه‌ای

تا خلاصی یابی از این دام تن

پس شود خوشگو زبانت در سخن

از سجن پرّیده‌ام تا لامکان

پیش حق دارم بمعنی آشیان

کن تو مرغ معنیت پرّان چو من

تا بکی مانی درین زندان تن

هرکه از تن دور شد او نور یافت

همچو موسی جای خود بر طور یافت

همچو عاشق باش واصل ای پسر

کاروان رفتند و می‌پرسی خبر

ای بمانده از ره و از کاروان

زار مانده در بیابان جهان

بی کس و بی یار و بی خویش و تبار

اندر این زندان فتاده سوگوار

عاقبت راه فنا باید گرفت

توشهٔ ملک بقا باید گرفت

چون نداری هیچ هیچی ای پسر

چند گویم من بتو ای بیخبر

رو ز خودآگاه شو چون پیر راه

تا بود همراه تو سرّ الاه

گر شوی عاشق بمعنی زنده‌ای

پیش محبوب حقیقی بنده‌ای

رو تو معنی دان شو و از غیر بُر

تا بیابی جام وحدت را تو پر

هرکه یک قطره ز جام او چشید

بیشکی او روی جانان را بدید

دیگرت با وعظ گفتن کار نیست

چون ترا اندر نظر اغیار نیست

گر تو دانائی بدان عطّار را

تو بخوان از مظهرش اسرار را

تا شوی دانا تو درعلم تمام

اصل این معنی همین دان والسلام