گنجور

 
عطار

این سخن نقلست از سلطان دین

از امام متقیین ایمان دین

آن امامی کو حقیقت یاب بود

در میان بحر دین گرداب بود

اسم او خواهی که دانی ز اولیا

هست نام او علی موسی الرضا

آن امامی کو طریق دید حق

جمله اهل الله را داده سبق

آن امامی کو بغیر از حق ندید

عالمی انوار از او آمد پدید

گفت تو خواهی که ایمانت بود

انس و جنّ جمله بفرمانت بود

تو ز دین مصطفی جاهل مباش

در طریق مرتضی غافل مباش

در ره دین ذکر حق را کن نثار

تخم حبّ مرتضی در دل بکار

هست ذکر حق حصار و شرط آن

حبّ آل مصطفی باشد بدان

گفت پیغمبر حدیثی بر ملا

هست این معنی خود از پیش خدا

رو تو از عطّار پرس اسرار او

ز آنکه دارد مظهر انوار او

من بتو اسرارگویم پایدار

گر تو منصوری سخن را پاسدار

ای زانوارت جهان روشن شده

قرص خور، شمعی از آن روزن شده

چند گویم من بتو اسرار را

خود ز کل نشناختی انوار را

هست از نور خدا روشن دلم

حلّ شده از نور حیدر مشکلم

گشته روشن این ضمیر پاک من

شد زیارت گاه مردان خاک من

ز آنکه من عطّار ثانی آمدم

وز وجود خویش فانی آمدم

خود مرا مولد به نیشابور بود

لیک اصل من بکوه طور بود

طور چبود مظهر اسرار او

نور چبود واصل انوار او

نور طور خود در اودیدم عیان

گر تو می‌بینی بیا نزدیک مان

ز آنکه چون منصور واصل آمدیم

نی چو زرّاقان جاهل آمدیم

بیعت ما بیعتی باشد نخست

گشته این بیعت بدین ما درست

دین خود را می‌کنم من آشکار

گر برندم این زمان در پای دار

دین من دین امیرالمؤمنین

راه من راه امام المتقین

ما بدین حیدری داریم رو

یک جهت باشیم ما در دین او

تو زدین لفظی برآری برزبان

خودنمی‌دانی معانی را عیان

رو، ز قرآن مغز گیر و پوست مان

پوست را انداز پیش کرکسان

روغن این مغز جان اولیاست

این چنین معنی بیان اولیاست

رو، ز قرآن صورت و معنی ببین

تا شود روشن ترا دنیا و دین

خود نمی‌دانی که قرآن نطق راست

ناطق او را نمی‌دانی کجاست

ناطق او خود امیرمؤمنان

در کلام الله نطق او بیان

او بود قرآن ناطق در یقین

زانکه او گفته است نطقم را ببین

ناطق من خود محمّد بود شاه

رو تو واقف شو ز اسرار اله

جمله اسرار خدا آموختم

جامه از انّا عطینا دوختم

گر هزاران سال باشی در طلب

ور هزاران جام گیری تا به لب

ور بهر روزی گزاری صد نماز

ور شوی با روزه در عمری دراز

گر شوی غزّالی طوسی به دهر

ور برون آری بسی درها ز بحر

گر اویس خاص باشی مصطفا

ور حسن گردی به سیرت با صفا

ور چو مالک تو نهٔ دینار جو

چون محمد واسعی تو یار جو

گر تو باشی همچو ایشان درروش

ور بیابی در طریقت پرورش

ور حبیب اعجمی باشی بحال

ور چو بوخالد شوی در عمروسال

ور شوی تو همچو عتبه ذکر گوی

ور بیابی تو در آن سیر آبروی

ور تو همچون رابعه باشی خموش

ور فضیلی خود بعالم در خروش

گر چو ابراهیم ادهم در جهان

ور چو بشر حافی آیی راز دان

گر شوی ذوالنون مصری پرمحن

بایزیدی گر شوی بسطام فنّ

ور چو عبدالله مبارک آمدی

ور چو لقمان نور تارک آمدی

گر شوی داود طائی با وفا

ور چو حارث شد جنابت باصفا

ور سلیمانی و دارائی بدرد

ور محمد این سمّاکی تو فرد

گر محمد اسلم و اعلم شوی

احمد حرب اندرین عالم شوی

گر چو حاتم کو اصم بدعالمی

ور ابوسهلی و در دین مکرمی

گر شوی معروف کرخی در کرم

ور چو سرّی سقطی گردی تو هم

گر شوی تو همچو فتح موصلی

ور شوی چون احمد حواری ولی

گر چو سلطان احمد خضرویه راه

یابی و گردی بملک فقر شاه

یا بگردی بوتراب نخشبی

یا شوی تو همچو شیخ مغربی

یا چو یحیی معاذو شه شجاع

کین دوشه کردند عالم را وداع

گر چو یوسف بن حسین راز دان

باشی و عبدالله حیری روان

یا تو چون بوحفص حدادی شوی

از علوم دین دل آبادی شوی

یا تو چون حمدون قصاری شوی

یا تو چون منصور عمّاری شوی

گر شوی چو احمد عاصم به علم

ور شوی همچون جنید محترم

عمر و عبدالله مکّی گر شوی

بر همه مردان عالم سرشوی

گر تو چون خراز باشی سرّ پوش

چون حسین نوری آیی در خروش

یا ابوعثمان حیری در حرم

در طریق عشق باشی محترم

چون محمد گر بود اسمش رویم

بر سر ارباب عرفان بود غیم

گر شوی ابن عطا در کار حق

ور چو ابراهیم رقی یار حق

یوسف اسباط یا یعقوب پیر

نهر جوری آنکه بود او بی‌نظیر

چون محمد کو حکیم سرمدی است

آنکه او سرور بملک بیخودیست

بوالحسن آن شیخ بوشنجی شوی

یا تو چون ورّاق راه دین روی

گر چو بوحمزه خراسانی شوی

ور براه حق بآسانی شوی

ور شوی عبدالله ابن الجلا

ور تو باشی چون علیّ مرحبا

جملگی کردند کار راه حق

تو بری در معرفت ز آنها سبق

احمد مسروق اگر باشی بدهر

ور شوی سمنون مجنون نورشهر

ور شوی در رتبه چون شیخ کبیر

در میان اهل عرفان بی نظیر

ور چو بواسحق گردی کاردان

بو محمد مرتعش را همزبان

ور تو منصوری و حلاج اسم تست

جمله انوار خدا در جسم تست

همچو فضل ار صاحب سیری شوی

بوسعید بن ابوالخیری شوی

ور چو شیخ مغربی گردی عیان

چون ابوالقاسم شوی شیخ کلان

گر شوی تو همچو نجم الدین ما

از تو گیرد عالمی نور و صفا

ور چو سیف الدین و مجدالدین شوی

چون علی لالا توهم ره بین شوی

ور هزاران سال تو شیخی کنی

ور شوی در ملک عرفان تو غنی

گر کتبهای سماوی بشنوی

ور تو عمری در ره عرفان شوی

راه یک دان نه دو باشد راه حق

این سخن را گوش کن از شاه حق

این جماعت جمله از خورد و کلان

راه بین باشند و جمله راه دان

راه این جمله یقین میدان یکیست

کور باشد آنکه رادر این شکیست

بود اینها را مسلّم راه شرع

باخبر بودند جمله اصل و فرع

همچو ایشان باش در دین پایدار

تخم ایمان در زمین دل بکار

تخم ایمان را بعالم زرع دان

تا که گردد سیر ایمانت عیان

چونکه گردد سبز باز آرد ثمر

رو تو این بررا چو جان خود شمر

بعد از آن جان را بجانان وصل کن

دست و رو از جمله دینها غسل کن

گرچه مردم دین بسی دارند لیک

تو نمی‌دانی که این دین نیست نیک

راه دانانی که بر حقّ رفته‌اند

راه حقّ را راست مطلق رفته‌اند

جمله یک دینند پیش شاه خود

چون بدانستند ایشان راه خود

ای تو گم کرده ز ایمان راه را

روشناس آخر چو ایشان شاه را

جمله دانند این جماعت شاه را

گم نکردند از حقیقت راه را

هر که در راه ولایت انور است

او بشهر دین احمد چون دراست

هر که در راه علی ره دان شده

در میان جان ما ایمان شده

هر که در راه علی از جان گذشت

تیر او از هفتمین ایمان گذشت

هر که در راه علی دارد قدم

هست در دار بهشت او محترم

گر تو مردی سرّ شاه از من شنو

مظهر حقّ را بدان با او گرو

هست عطّار این زمان خود حیدری

یافته در دین حیدر سروری

هست عطار این زمان با شه درست

دامن او گیر ای طالب تو چست

ز آنکه همچون او نداری رهبری

رهبر عطّار آمد سروری

سرور مردان عالم شاه ماست

در حقیقت دید او همراه ماست

من بدیدم دید او در خویشتن

ز آن بنالم همچو بلبل در چمن

بلیل طبعم از او گویا شد

چشم دید من از او بینا شده

عالمی روشن شده از نور او

و آنکه هست انسان کامل پور او

هر که راه او رود فرزند اوست

رشتهٔ جانهای ما پیوند اوست

گمره است آنکس که غیر او بود

وز خدا دور است آنکو بشنود

بشنود هر کس بجان این را ز ما

در جهان جان شود انبازما

زو شنیدم نطق و نطقم او بداد

این همه اسرار در جانم گشاد

این چنین مظهر همه از غیب دان

بعد از این عطّار گشته غیب دان

در میان جان من او بوده است

خود همو گفته همو بشنو ده است

من چه گویم من چه دانم من که‌ام

در شنیدن در سخن گفتن که‌ام

هست او گویا چو نور اندر تنم

کز زبان او حکایت می‌کنم

این سخنها را روایت می‌کنم

خلق عالم را هدایت می‌کنم

من ازو گویم ازو دانم از او

می‌کنم دایم ز مظهر گفتگو

بعد از این گویم حقایق بیشمار

گر تو ره دانی بسویم گوشدار

من معانی با تو گویم بیشمار

شمّه‌ای را ز آن معانی گوشدار