گنجور

 
عطار

جوابش داد آن دم پیر رهبر

که گر تو میندانی خود بر این در

چرا در لعنت ما باز ماندی

از آن اینجایگه بی راز ماندی

تونادانی منم دانای اسرار

کنون میگویمت از سر خبردار

حقیقت من که ابلیس لعینم

میان خلق اکنون بدترینم

ترا میگویم اسرار نهانم

که میگوئی که رسوای جهانم

حقیقت سجدهٔ آدم نکردم

در آن دم دوست را فرمان نبردم

نبردم دوست را فرمان در آن دم

نکردم سجده را در عشق آدم

نکردم سجده را آدم در آنجا

که میدانستم این سرّ آندم آنجا

که چون بر لوح کلّی راز دیدم

در آنجا لعنت خودباز دیدم

چو خواندم لوح اندر آخر کار

حقیقت کرده بُد لعنت مرا یار

در اوّل لعنتم چون کرده بُد او

بهرزه دانم اینجا گفت با گو

در اوّل لعنت من کرده بُد دوست

چه غم دارم چو میدانم همه اوست

در اوّل لعنتم کردست محبوب

بآخر دارمش امّید مطلوب

بجویم لعنتِ او را دمادم

چه غم دارم ز فرزندان آدم

مرا میباید اینجا لعنت یار

که بیزارم همی از رحمت یار

مرا میباید اینجا لعنت او

که اندر لعنتم در قربت او

مرا میباید اینجا لعنت از دید

که در لعنت یکی دیدم ز توحید

خطاب لعنتم درگوش ماندست

از آن دم این دمم بیهوش ماندست

خطاب لعنتم یار است در دل

وز آن لعنت مرا مقصود حاصل

خطاب لعنت یاراست در جان

مرا چه غم ز لعنت بایدم آن

خطاب لعنت او در دل و جانست

مرا هر لحظه صد اسرار پنهانست

خطاب لعنت جانان مرا هست

خطایم باید اینجاگاه پیوست

مرا چه غم از این رنج و عذابست

که در جانم نمودار خطابست

مرا چه غم اگر آید عذابم

دمادم آید از جانان خطابم

مرا چه غم که جانان راندم از پیش

که میبینم رخ دلدار در پیش

مرا چه غم که جانان کرد لعنت

که در لعنت مرا اعیانست حضرت

خطاب دوست دارم در عیان من

ازآن نندیشم از خلق جهان من

خطاب دوست دارم در نهان من

کجا اندیشم از آه و فغان من

خطاب دوست دارم من در اینجا

کجا اندیشم از فریاد اینها

چو او دارم در اینجاگاه بیچون

نکردم یک دم از لعنت دگرگون

خطاب دوست دارم تا اَبَد من

از آن اینجا کنم پیوسته بد من

خطاب دوست دارم من دمادم

که من لعنت ترا آرم دمادم

من از لعنت نگردم تا قیامت

کنم خلق جهان را من ندامت

من از لعنت نگردم تا ابد باز

که در لعنت حقیقت دیدهام راز

من از لعنت نگردم تا بآخر

کجا دانم ز لعنتهای ظاهر

من از لعنت نگردم گِردِ هر کس

چو من در لعنتم لعنت مرا بس

من از لعنت نمود دوستدارم

از اوّل کل سجود دوست آرم

من از لعنت در آن ساعت که از نوح

نظر کردم مرا آمد از آن روح

در آن دم چون بدیدم سرّ جانان

نیندیشم دمی یک لحظه از آن

در آن دم هر سه یارانم در این کار

پناه خویش بردن نزد جبّار

در آن دم مر مرا گفتند کآخر

اگر خواهد شدن این سر بظاهر

در آن دمشان جواب هر سه دادم

که من این لعنت اینجاگه نهادم

در آن دم من نبودم زین خبردار

تو ای صاحب سؤال از این خبردار

من این سر را بگفتم نزد ایشان

که تا ایشان نمانند این پریشان

هر آنچه حکم پاک کردگار است

مرا باحکم یزدانم چکار است

هر آنچه حکم او رفتست از اوّل

که یارد کرد حکم او مبدّل

هر آنچه حکم او رفتست از پیش

قضای رفته چون بردارم از خویش

هر آنچه حکم او رفتست خواهد

ز حکم او جوی اینجا نکاهد

قضای رفته حکم کردگار است

در این معنی قضاها بیشمار است

قضای رفته چون تقدیر جانانست

مرا ازحکم او اینجا چه تاوانست

قضای رفته دیگر مینیاید

گره کو بسته اینجاگه گشاید

قضا رفتست و من تسلیم اویم

نباشد ترس از هر گفتگویم

قلم رفتست بر ذرّات عالم

چو بر من نیز بُد فرزند آدم

قلم رفتست و بنوشتست هر راز

مرا بنموده اینجاگاه او راز

چو من اینجایگه اعیان بدیدم

نمود رازها زانسان بدیدم

حقیقت بر سر هر یک قضایست

ز حکم دوست بیچون و چرایست

حقیقت هر که آمد سوی دنیا

قضا رفتست بروی تا بعقبی

همه ذرّات عالم در قضایند

فتاده همچو من سوی بلایند

همه ذرّات عالم راز بنوشت

پس آنگه خاک آدم باز بسرشت

همه ذرّات را در سرّ این راز

حقیقت لعنتی آمد بمن باز

چو من آدم ز جنّت افکنیدم

که رازِ آدم اینجا باز دیدم

سبب من بودم از اسرار بیچون

که آدم آمد از جنّات بیرون

سبب من باشم اندر هر بلائی

چو بر هر کس رود اینجا قضائی

سبب من باشم و دیگر نباشد

در این سرها چو من رهبر نباشد

سبب من باشم اندر عشق جانان

درون جسمها من مانده پنهان

سبب من باشم اندر نزد هر کس

تو ای صاحب سؤال این نکتهات بس

که جمله اوست تا ما را نبینی

مکن لعنت اگر صاحب یقینی

مکن لعنت وگرخود میکنی تو

یقین میدان که برخود میکنی تو

مکن لعنت که لعنت برخودت شد

که میدانی که لعنت برخودت بُد

منم اینجا درون جمله عالم

بخود لعنت کند اینجا دمادم

بخود لعنت کنند این جمله دونان

حقیقت مرمرا اینجا چه از آن

بخود لعنت کنند و میندانند

اگر یابند جز حیران بمانند

بخود لعنت کنند اینجا نه بر من

حقیقت چو منم اینجای بر تن

بخود لعنت کنند اینجای ایشان

که اینجاگه منم یکتای ایشان

حقیقت کردگار هر دو عالم

بمن دادست فرزندان آدم

مرا بر جسم ایشان راهبر کرد

وزایشانم در اینجا خیر وشر کرد

حقیقت شر ز من بنموده دادار

که سرّی کآید از ایشان بدیدار

همه از من بود کایشان بدانند

حقیقت مر بدی از حق ندانند

همه بدها ز من آید بدیدار

منم در چشم ایشان ناپدیدار

همه بدها ز من باشد یکایک

که هر کس را نمایم راز بیشک

مرا پروردگار از بهر این راز

حقیقت کرد اندر جسم من باز

بمن گفتست و راز جمله دانم

که من اینجایگه راز نهانم

بمن گفتست و ما را وعده دادست

دلم ازوعدهٔ دلدار شاداست

دلم از وعدهٔ او شاد آمد

از آن جانم زغم آزاد آمد

دلم از وعدهٔ او در یقین است

که وعده مرمرا تا یوم دین است

دلم از وعدهٔ او پایدار است

اگرچه جانم اندر زیر بار است

دلم ازوعدهٔ او دارد امّید

که بخشایش کند جانم بجاوید

کنون اندر امید وعده ماندم

که میگوید که او از خویش راندم

حقیقت هست اینست هرکه خواندست

ولیکن او ز درگاهم نرانده است

حقیقت هست لعنت آخر کار

مرا رحمت کند آخر بیکبار

حقیقت جان جانها لعنتم کرد

ولیکن آخر اینجا رحمتم کرد

تمامت انبیا را دیدهام من

محمّد از همه بگزیدهام من

حقیقت راز من احمد بدانست

که او را سرّ از سر کن فکانست

محمّد(ص) دید اسرارم عیانی

مرا گفتست او راز نهانی

مرا او داندو دیگر ندانند

که این بیچارگان رهبر چه دانند

منم امروز راز یار دیده

ورا امروز احمد برگزیده

حقیقت قصّهام دور و درازست

که جانانم حقیقت کارساز است

حقیقت کارها دلدار سازد

مرا در آخر کار او نوازد

نوازد آخر کارم بیک ره

بیامرزد ز دیدار خودم شه

یقین دانم که اندر آخرکار

بیامرزد مرا دانای اسرار

حقیقت من دراینجا راز اویم

درون جملگی در گفتگویم

حقیقت جان جان دریافتستم

در این خانه یقین دریافتستم

درِ رحمت گشتادست اندر اینجا

از آن جانم یقین شادست اینجا

همه تقدیر نیکّی و بد از اوست

یقین چون یَفْعَلُ اللّه گفت از اوست

از آن ای صاحبم اینجا باسرار

بکردم عین گستاخی بیکبار

که او دانای اسرار نهانست

مرا امروز در کلّی عیانست

بیک دم میروم از غرب تا شرق

درون جملگی مانندهٔ برق

چو برقم من شتابان سوی ذرّات

حقیقت هم گذر دارم سوی ذات

گذر دارم در آن حضرت دمادم

همی یابم یقین قربت دمادم

از آن قربت خبردارم ز هر راز

در اینجا مینمایم صاحب راز

نه در شر پایدارم لیک در خیر

حقیقت دارم وهم میکنم سیر

حقیقت بوداشیا دیدهام من

سراپای فلک گردیدهام من

همه ملک من است اکنون سراسر

حقیقت جملهٔ دنیا تو بنگر

همه ملک من است دنیای غدّار

بنزد همّت من ناپدیدار

بنزد همّتم دنیا چو کاهی است

که دنیا در بر عقبی چو راهی است

همه دنیا بنزد من خرابی است

همی نزدیک عقل همچو خوابی است

همه در خواب غفلت خفته بینم

وجود جملگی آشفته بینم

همه اینجایگه درخورد و خوابند

حقیقت خفته در عین سرابند

مرا دنیا مسلّم شد بیکبار

که یک یک میکنم از خواب بیدار

چو میبینم که راه حق نوردند

ز دوزخ ذرّهٔ اینجا نترسند

ره بدشان نمایم آخر کار

که تااندر بدی آیند گرفتار

حقیقت هرچه در دنیا خوشی است

بنزد راه بینان ناخوشی است

حقیقت کفر و فسق ودزدی و خون

همه کار من است اینجای بیچون

حقیقت سالکان را ره شناسم

در این معنی از ایشان میهراسم

چو میدانم که ایشان در صفاتند

حقیقت در یقین خاصان ذاتند

شناسای منند ایشان بیکبار

ز قرآنند کل از من خبردار

عدوی ناکسانم من نه ایشان

چنین حقّ یقین گفته ز قرآن

من از ایشان گریزان گشته چون سگ

دلی اندازم اندر دام هر رگ

یکی کو دوستدار عین دنیاست

حقیقت فارغ از اسرار عقباست

من او را میکنم هر لحظه در پی

که تا اندر بلایش افکنم وی

حقیقت گر همه مرد یقین است

که در آخر در اینجا پیش بین است

من او را وسوسه در خاطر آرم

بدنیا مرورا از دین برآرم

کنم او را وساوس دم بدم من

اگر مَرْد است اینجاگاه اگر زن

کنم امروز رسوا آخر کار

حقیقت پرده بردارم بیکبار

از او تا خوار گردانم ز خویشش

بلای دیگر آرم من به پیشش

کسی کاینجا خبردارست از من

حقیقت بگذرد از ما و از من

کند طاعت دمادم اندر اینجا

دَرِ آن جان و دل دارد مصفّا

اگرچه سوی او دمدم شتابم

درون پردهٔ او ره نیابم

همه جا راه دارم جز که در دل

مرا اینجا شدست این راز مشکل

نظر گاه خداوند است آنجا

نیارم کرد آنجاگاه غوغا

ولی آنکس که دل دارد سوی من

شود تاریک او را قلب روشن

نهد دل در سوی دنیا بیکبار

شوم با او حقیقت مشفق ویار

دهم او را براه بد یقینش

براندازم بیک ره نور و بینش

سوی تاریک دان آرمش از آن نور

کنم او را ببد در جمله مشهور

جهان تاریک و من نور جهانم

ببد کردن که مشهور جهانم

هر آنکو در پی ملک من آمد

حقیقت خوار در جان و تن آمد

هر آنکو ترک من داد از حقیقت

سپرد اینجاگه راز شریعت

درون جان و دل را بر صفا یافت

یقینِ صدر عالم مصطفی یافت

مرا احمد در اینجا راز دان دید

حقیقت در همه خلق جهان دید

سؤالی کرد از من رهبرِ کُل

که چونی این زمان در عین این ذل

چگونه اوفتادی در بلایت

چنین بُد رفته آنجا در قضایت

حقیقت امّت من را میازار

حقیقت راه حق چندین نگهدار

اباخلقش در اینجا بیوفائی

مکن بیحد که ترسم آشنائی

حقیقت آشنای دوست گشتی

بُدی در مغز اکنون پوست گشتی

یقین داری ز اسرار حقیقت

کنون افتاده در سوی طبیعت

ترا از بهر این سر آفریدند

در این دنیات آخر آوریدند

ترا آنجاست ملک و مال و اسباب

درون جملگی هستی خبریاب

ز بهر حق مکن چندین بدی تو

که در اوّل عجب نیکو بُدی تو

اگرچه سرکشی کردی در اوّل

ترا حق کرد در آخر مبدّل

ولیکن آخر کارت یقین است

که حق آمرزگار کفر و دین است

بدی کمتر کن و نیکی وفا کن

نکوئی خاص از بهر خداکن

جوابی دادم آندم صدر دین را

که ای عین العیان مر پیش بین را

حقیقت راز من اینجا تو دانی

که بیشک بر تمامت کامرانی

مرا دانی تو ای سیّد که چونم

فتاده اندر این دریای خونم

جدایم این زمان از عین محبوب

اگرچه طالبم هستی تو مطلوب

تو میدانی حقیت راز جمله

توئی انجام و هم آغاز جمله

حبیب اللّه و بیچون و چرائی

سزد گر مرمرا راهی نمائی

تو میدانی که من حق میشناسم

حقیقت هم تو مطلق میشناسم

بنزد خلق ابلیس لعینم

تو میدانی که من جز جان نبینم

حقیقت این بیان اکنون که گفتی

تو ای جوهر مر این دُر را که سُفتی

یقین پنهان مکن گر راز دانی

که بیشک هم تو در من باز دانی

خدای تو مرا کرده بلعنت

بتو دارم همی امّید رحمت

خدای تو یقین دانم حقیقت

که بنمودی رخ از بهر شریعت

خدای من ترا کل دانم اینجا

ولیکن نزد تونادانم اینجا

مرا یک مشکل است این رازبگشای

مرا آن راز اینجاگاه بنمای

بمعنی و بصورت تو خدائی

حقیقت از همه عیبی جدائی

اگر بگشائیم مشکل در آخر

مرا اسرار گردانی تو ظاهر

بگو تا آخر کارم چگونست

که نفس من در اینجاگه زبونست

زبونم کردهٔ در نزد دنیا

بآخر چیست رازم نزد عقبا

حقیقت کردم اینجاگاه شاها

تراگستاخی اکنون جان پناها

جواب من بده تو آخر کار

مرا این پرده را برگیر یکبار

بگو تاجاودانم هست راحت

و یا باشم همه در عین زحمت

تو میدانی که در توحق شناسم

نه همچون دیگرانت ناسپاسم

عزازیلت سگ درگاه آمد

کنونت کمترین در راه آمد

جوابم داد آن سُلطان بینش

که این دم ملکت آمد آفرینش

همه دنیا ز تست امروز معروف

تو داری از من اینجا امر معروف

همه دنیا بدست تست آخر

توئی بر خیلیان امروز سرور

اگرچه نور بودی اوّل کار

کنون در کار ما هستی گرفتار

در این دنیا فتادستی یقین تو

چو در من آمدی کل پیش بین تو

ره ما یافتی در آشنائی

حقیقت این زمانت روشنائی

به از اوّل دهم اینجا تو ابلیس

اگرچه هست اینجا مکر و تلبیس

حقیقت آنچه حق خواهد کند آن

ولیکن لعنتی هستی ز قرآن

نماند لعنت اوجاودانه

دو روزی لعنتی اندر زمانه

ترا ابریست اندر پیش خورشید

نخواهد تاتار ماند تاریکیت جاوید

حقیقت ابر اینجاگه نماند

که نیکی و بدی در ره نماند

ترا توفیق خواهد بود آخر

مرا این کرد سیّد حکم ظاهر

کنون از عهد آدم تا بدین دم

تماشا کردم اندر خلق عالم

تماشا آنچه من کردم در اعیان

ندیدست و نبیند هیچکس آن

در اوّل دیده غم در آخر کار

مرا سیّد خبردارم خبردار

ز حق گردد کنونم در ره او

بماند خاک راه درگه او

اگر لعنت کنندم امّت دوست

چنان دانم که لعنت رحمت اوست

کنون تسلیم راه مصطفایم

مر او را کمترین خاک پایم

حقیقت من نیم کل مصطفایست

که او بیشک حقیقت مر خدایست

بد و نیکست از درگاه یزدان

که باشم من کنون آگاه جانان

زهی ابلیس جانان باز دیده

که از احمد در اینجا راز دیده

زهی ابلیس کاندر آخر کار

حقیقت از محمّد شد خبردار

زهی ابلیس کاینجا راز گفتی

حقیقت سرّ بیچون بازگفتی

زهی ابلیس کاینجا آشنا شد

که پیغامبر مراو را رهنما شد

زهی ابلیس درجانان ندیده

بآخر در سوی جانان رسیده

خبرداری خبرداری خبردار

ترا بستود اینجا گاه عطّار

زهی عاشق که عشق یار داری

که اندر عاقبت دیدار داری

زهی عاشق که اعیان جهانی

که داری سرّ اسرار معانی

زهی عاشق که گفتی این سخن باز

در آخر تو ابا پیر کهن ساز

سخن نیکو نمودی در حقیقت

تو و چه دوست امّا در شریعت

سخن در شرع گفتی نیک یا بد

ندیدی در میان بیشک تو مر خود

ندیدی خویش را جز عین لعنت

که آخر یافتی مر عین قربت

در آخر رحمتست و غم چه داری

که در لعنت در اینجا پایداری

در آخر رحمتست از ربّ دادار

که رحمت نیز خواهد کرد دلدار

نمیداند کسی اسرارت اینجا

نمیبیند کسی دیدارت اینجا

همه در گفتگوئی تو فتاده

یقین در جستجوئی تو فتاده

زهی اندر خطاب حق تعالی

بمانده خوار اندر دار دنیا

ترا این همّتست ای راز دیده

که راز مصطفائی کل شنیده

حقیقت حق شناس و خود شناسی

که در اعیان احمد باسپاسی

از آن دیدار داری آخر کار

که بر خود داشتی لعنت بیکبار

چو سرّ جمله دیدستی تو از پیش

نهادی لعنت اندرگردن خویش

چو سرّ جمله مر دانی حقیقت

درونی با همه اندر طبیعت

یقین را انبیا کل دیدهٔ تو

که صاحب درد و صاحب دیدهٔ تو

یقین چون صاحب دردی در اینجا

بلعنت مانده تو مردی در اینجا

یقین چون صاحب درد و دوائی

ز جانان یافته کل آشنائی

شناسائی و خود در عین لعنت

رها کرده در اینجاگاه قربت

شناسای خود و هر دو جهانی

که داری بیشکی راز نهانی

شناسای خودی در عین دنیا

که برگردن نهادستی ز مولا

تو طوق لعنت جانان در اینجا

شده در جزو و کل در عین غوغا

همه حیران تو تا خود چه چیزی

بخواری درفتاده از عزیزی

همه حیران تو تو در همه یار

حقیقت عین شادی تو بیکبار

اگر شادی است اینجاگاه ازتست

کسی داند که او آگاه از تست

وگر هم غم بود از زندگانی

زمانم در حقیقت هم تو دانی

اگر خوفست در وی آخر کار

قلم رفتست از بیچون ستّار

ولیکن در میان هستی بهانه

که این ابلیس کرد اندر زمانه

چو خود دادی تو انصاف از بر یار

حقیقت نقش آوردی پدیدار

همه لعنت بسوی خویش بُردی

همه خوردند صاف اینجا تو دُردی

گرفتار همه اندر بلائی

چنان کاینجا که کلّی آشنائی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode