گنجور

 
عطار

وجودت در صفات نور گردانست

اگر یابی حقیقت جان جانانست

صفات هرچه یابی اندر اینجا

ز تقوی جمله را بینی مصفّا

صفات جسم یابی قوّت دل

مراد دل شده از وی بحاصل

صفات جان نظر کن معنی ذات

فتاده نور او بر جمله ذرّات

صفات جمله اشیا بر تو پیداست

حقیقت ذات در جانت هویداست

صفات آفتاب روح میبین

که آغازت از این بُد در نخستین

صفات ماه بنگر در درونت

که نور اوست در جان رهنمونت

صفات مشتری بنگر ز باطن

اگر مرد رهی بگذر ز باطن

صفات زهره در شمس و قمر بین

حقیقت کوکبان را سر بسر بین

صفات جملگی اندر تو موجود

بود بیشک توئی دیدار معبود

صفات هرچه یابی سوی افلاک

همه پیداست در تو خفته برخاک

صفات روح را در دل نظر کن

در او پیدا حقیقت سر بسر کن

صفات خویش را اندر قلم بین

وجودت بیشکی عین عدم بین

صفات عرش در جانست و در دل

شده نورش یقین در جمله حاصل

صفات عرش جسمست تا بدانی

در او پیدا همه راز معانی

صفات جنّت و حوران یقین بین

صفات دوزخ از بین القرین بین

صفات آتش از نورست بنگر

مر این سر جمله مشهورست بنگر

صفات باد موجود است در تو

یقینِ روحِ معبود است در تو

صفات آب بنگر در رگ و پوست

گرفته در درونت توی بر توست

صفات خاک چون پیداست در تن

که خود در خاک داری عین مسکن

صفات کوه بنگر جسم خود بین

مشو ای دوست اندر راز خود بین

صفات بحر بنگر در درونت

صدف در جوهر اینجا رهنمونت

صفات این همه چون یافتی باز

حجابست این همه از خود برانداز

چو در خلوت ندانست او که چونست

حقیقت عشق بین کو رهنمونست

چو در خلوت ندیدی راز جانان

توئی انجام با آغاز جانان

در این خلوتسرای جان و دل خود

فنا شو تا بیابی حاصل خود

در این خلوتگه جانان که هستی

بت نفس و هوا بشکن که رستی

مصفّی کن دل و جان همچو وی نیز

نظر که جمله را ارواح و حَی نیز

نظر کن در دل و دریاب بیچون

درون را با برون بگرفته در خون

در آن خونست بیشک جوهر دوست

نموده نور خود در مغز و در پوست

صفای دل بهست از نور خورشید

که خواهد بود مر این نور جاوید

صفای دل طلب کن از معانی

اگرچه قدر این جوهر ندانی

چو حِصن قلب دیدی سوی جان شو

ندای سرّ ربانی تو بشنو

وصال دل طلب کن در درون تو

که جان خواهد شدن این رهنمون تو

حقیقت جان شناس و یار بنگر

که از جان باز یابی سرّ اکبر

توئی در خلوت دل بازمانده

ندیده راز در دل باز مانده

در این خلوت اگر کژ بین شوی تو

نیابی مر چنین سرّ قویتو

ایا سالک که داری خلوت دل

چه کردی عاقبت اینجای حاصل

ایا سالک که داری خلوت جان

وجود خویشتن دیگر مرنجان

فنا شو تا بقا آید به پیشت

چرا تو ماندهٔ در کفر و کیشت

فنا شو تا بقا یابی سراسر

اگر مرد رهی از خویش برخَور

ز خود آسوده شو بی رنج مر کس

در اینجا یک زمان فریاد خود رس

ز خود آسوده شو ای مرد درویش

حقیقت مرهمی نه بر دل ریش

ز خود آسوده شو در کل احوال

رها کن زهد با سالوس افعال

ز خود آسوده شو تا کام یابی

رها کن ننگ تا مر نام یابی

ز خود آسوده شو اندر فنا کوش

مگو بسیار در جان باش خاموش

ز خود آسوده شو بیرنج اینجا

نظر کن بیشکی مر گنج اینجا

ز خود آسوده شو وز نار برخَور

که داری هم تو ماه و هم تو اختر

ز خود آسوده شو مانند مردان

خود از این رنج تن آزاد گردان

تو خود آسوده شو ای راز دیده

که گم کردی دل اندر باز دیده

بجز جانان مبین در پردهٔ دل

که او بُد بیشکی گم کردهٔ دل

در این منزل چو تو با جسم گردی

دوئی برداری آنگاهی تو فردی

در این منزل یکی بین و یکی شو

مر این گفتار از یکّی تو بشنو

همه مردانِ ره اندر برِ تست

ندانی اینکه عشقت رهبرِ تست

رموز این بیان نز عقل و تقلید

که این معنی بچشم سِر توان دید

توانی دید این معنی تو از جان

بصورت مینیاید راست این دان

بمعنی هر که اینجا رازِ ره برد

رهِ معنی ز عشق دوست بسپرد

بخلوتگاهِ جان بنشست اوّل

که تا شد جسم با جانت مبدّل

چو جسمت جان شد و جان راهبرشد

حقیقت جسم بی خوف و خطر شد

ترا تا خوف در جانست پیدا

توئی همچون یکی دیوانه شیدا

برسوائی در افتی آخر کار

مر این گفته که من گفتم نگهدار

بخود این سر ندانی تا بدانی

یقین بشناس در سرّ معانی

یقین از پیش دار ای دل در اینجا

بکن مقصود خود حاصل در اینجا

یقین را پیش دار و راه او کن

همه ذرّات او درگاه او کن

بگو با جملهٔ ذرّات این راز

نماشان جملگی انجام و آغاز

صفات خویشتن کن ذات اوّل

مر این صورت در اینجا کن مبدّل

تو باشی لیکن اینجا تو نباشی

چو تو بی‌تو شدی کلّی تو باشی

تو باشی اوّل و آخر نگهدار

مر این معنی تو از ظاهر نگهدار

تو باشی هرچه بینی در صفاتت

بیان میگویم از اسرار ذاتت

تو باشی آن زمان در عین خلوت

حقیقت هرچه آید عین قربت

تو باشی جملهٔ پنهان و پیدا

همه در تو تو اندر کل هویدا

تو باشی آفتاب و ماه بیشک

نموده نور تو در جملگی یک

تو باشی مشتری و زهره ای پیر

بیان را گوش کن ای سالک پیر

تو باشی عرش و فرش و لوح و کرسی

حقیقت دان و دیگر می چه پرسی

از این معنی اگر اسرار جوئی

نکردستی تو گم دلدار جوئی

شنو دلدار دلدارست دل‌دار

ازین بیهوشی و مستی خبردار

زهی نادان زخود بیرون فتادی

از آن افتاده چون مجنون فتادی

تو مجنونی و لیلی در بر تست

حقیقت اندر اینجا رهبر تست

تو مجنونی و لیلی رخ نمودست

ترا آدم بدم پاسخ نمودست

تو مجنونی کنون از شوق لیلی

همی یابی در اینجا ذوق لیلی

تو مجنونی و لیلی در درونت

ویت در سوی خود چون رهنمونت

تو مجنونی و لیلی باز دیده

یقین بگشای ای شهباز دیده

تو مجنونی و لیلی حاضر تست

گمان بر بیشکی او ناظر تست

تو مجنونی و لیلی باز بین هان

درون چسم و جان می راز بین هان

تو مجنونی و غم بسیار دیده

وصالی جز غم جانان ندیده

ترا لیلی است پیدا و تو پنهان

بهرزه میدهی از عشق او جان

ترا لیلی درون جان شیرین

تو داده از فراقش جان شیرین

ترا لیلی درون و بنگر اسرار

تو را بیرون شده لیلی طلبکار

جمال خوبِ لیلی در درونست

چگویم من که این معنی چگونست

جمال خوبِ لیلی آفتابست

دل مجنون از آن در تک و تابست

جمال خوب لیلی هست بیچون

فکنده نور خود بر هفت گردون

تو لیلی را ندیدستی دل مست

از آن مجنون‌صفت رفتی تو از دست

یقین دیوانه‌ای از عشق لیلی

زیادت میکنی هر لحظه میلی

یقین دیوانه‌ای و تو ندانی

نشاید کاینچنین دیوانه مانی

در این دیوانگی ای دل چه دیدی

دمی در صحبت لیلی رسیدی؟

ندیدی روی لیلی ای دل ریش

حجاب آورده اینجاگه تو در پیش

نمیداند مگر لیلی در اینجا

که مجنون میکند هر لحظه غوغا

نمیداند مگر لیلی در این راز

که خواهد گشت مجنون جان و سر باز

نمیداند مگر لیلی که مجنون

فتادست این زمان اندر گوِ خون

چنان مجنون اسیر و مستمندست

بدست خود سر خود را فکندست

چنان مجنون فتاده در دل خونست

که اندر وی نظاره هفت گردونست

عجب لیلی درون جان بمانده

میان خاک ره در خون بمانده

ابا لیلی و لیلی گشته مجنون

که میداند که این اسرار خود چون

چنان عطّار مجنون وصالست

که گوئی در غم و رنج و وبالست

دمادم میشود دیوانهٔ عشق

همی گوید یقین افسانهٔ عشق

چو لیلی دارد اندر بر چگوید

نکرده هیچ گم دیگر چه جوید

چو لیلی با منست و راز دیدم

حقیقت روی لیلی باز دیدم

مر این دیوانگی از عشق محبوب

مرا باشد که پیدا گشت مطلوب

حقیقت طالبم مطلوب آمد

وز اینجا یوسفم یعقوب آمد

منم مجنون منم لیلی در اینجا

منم یعقوب و یوسف در هویدا

وصال لیلی‌ام حاصل شده کل

چو یوسف جان من واصل شده کل

چنان دیدم جمال روی جانان

که چون مجنون شدم در عشق پنهان

چنان لیلی صفت مجنون شدستم

که گویی از خودی بیرون شدستم

چنان بیخود شدم اندر خودی من

که یکسان شد برم نیک و بدی من

چنان مستم که با خود مینمایم

که در هستی بکل عین بقایم

چنان در جان من بنشسته محبوب

که طالب را بیک ره دید مطلوب

دلم چون یار دید و با خود آمد

در آخر فارغ از نیک و بد آمد

در آخر فارغست و عین گفتار

دمادم مینماید دیدن یار

منم امروز اعجوب زمانه

که معشوقست حاصل بی بهانه

منم امروز بنموده در این راز

ابا عشّاق خود انجام و آغاز

جمال طلعت لیلی بدیدم

از آن مجنونی اکنون آرمیدم

جمال روی لیلی بس عیانست

از او شوری فتاده در جهانست