گنجور

 
عطار

عجائب هم خودِ خورشید تابانست

نمییابی مرا از این چه تاوانست

ترا خورشید اینجا آشکارست

فتاده در حجاب هفت و چارست

درون این حجابت آفتابست

از او مر پرده‌ها در عین تابست

ندانم تا که وصف او چگویم

در این معنی دوای دل چه جویم

چو خورشیدست در جانت هویدا

درون پرده پنهانست و پیدا

به کل خورشیدِ خود اندوده‌ای تو

از آن در رنج و غم فرسوده‌ای تو

به کل خورشید کی پنهان نماید

که روشن در مه تابان نماید

ببین خورشید تو در جان نظر باز

کنون بنگر در انجام و در آغاز

همه نورست تاریکی نه پیداست

ولیکن عقل از این معنی به سوداست

به نورش جملهٔ آفاق روشن

فتاده عکس مه در هفت گلشن

گرفته نور خورشید است اینجا

از او مر عاشقان گشتند شیدا

بکل خورشید جان پنهان نمودند

از او مر شرع با برهان نمودند

در این خورشید عشاقند حیران

حقیقت جمله آفاقند حیران

در این خورشید اگرچه راز گفتند

ز هر نوعی ابا هم باز گفتند

ولی منصور خورشید حقیقت

نمود او روی بی عین طبیعت

حقیقت پرده‌ها را کرد پاره

همه خورشید را کرده نظاره

چو اینجاگاه خورشید وصالست

از آن حضرت تجلّی جلالست

تجلّی در جلال اینجاست پیدا

دل عشّاق از آن گشتست شیدا

تجلّی در جلال لایزالی

تو را بنمود در عین وصالی

گمانت چون حجابی پیش آمد

از آن اندر دلت صد نیش آمد

گمان بردار از خورشید و بنگر

جمالش را تو تا جاوید بنگر

گمان بردار تا یابی رهائی

رسی در عین خورشید خدائی

گمان بردار وین خورشید دریاب

کز او داری حقیقت نور دریاب

گمان بردار ای سلطان معنی

نظر کن نصّ این برهان معنی

گمان بردار و در سوی یقین شو

تو شمس لایکاد و لایبین شو

گمان بردار چون خورشید پیداست

حقیقت ماه با ناهید پیداست

سوی خورشید جانها مشتری بین

همه جانها ز عشقش مشتری بین

یقین خورشید اندر خانهٔ ماست

حقیقت عقلِ کل دیوانهٔ ماست

هزاران ماه از این خورشید تابانست

همه ذرّات سوی او شتابانست

ز نورش عالم جانست روشن

از او پیدا و پنهانست روشن

از او پیداست جسم و جان حقیقت

وز او پیدا شود پنهان حقیقت

ترا خورشید روشن بر دلت تافت

حقیقت جانت اینجا راز دریافت

ترا این راز شد اینجا مسلّم

که این خورشید بنمائی دمادم

همه اعمی ز خورشید و، تو دیدی

کمال نور جان در وی رسیدی

کمال نور جانت گشت پیدا

که بود دوست کردستی مهیّا

ترا دیدار جانان هست حاصل

از آنی بر همه اشیا تو واصل

تو گفتی راز جانان پیش هر کس

حقیقت دیده‌ای اللّه را بس

نکردی یک نفس خاموش لب تو

بگفته سرّ جانان بوالعجب تو

حجاب اینجایگه کل برگرفتی

حقیقت یار را در برگفتی

جمال بی نشان داری تو در بر

حقیقت اوست در جانان تو رهبر

تمامت عاشقان در شور کردی

چو دریا خویشتن را شور کردی

عجب شوریست بس شیرین فتاده

یقین کفر تو اندر دین فتاده

در این بحر معانی شورداری

قوی عشقی عجب با زور داری

در این بحر معانی جوهری ساز

تو داری بیشکی خود درد و دمساز

کمال عشق تو از دل پدیدست

اگرچه دل ز جانان ناپدیدست

دلت شد ناپدید و جان پدیدار

درون جان شده جانان پدیدار

ترا زین آن همه هر آینه جان

حقیقت میکند مردم ز جانان

از این اسرارهای برگزیده

نه کس بشنفته نی هرگز شنیده

ترا اظهار کردند این چنین راز

که دیدندت که هستی جان و سرباز

ترا جان رفت و جانان پایدارست

سرت افتاده اندر پای دارست

حقیقت پایداری همچو منصور

نباشد همچو تو تا نفخهٔ صور

جمال بی نشانت روی بنمود

دَرِ نابسته بر روی تو بگشود

دری کردند کل بر روی تو باز

کز آن پیداست هم انجام و آغاز

حقیقت سلطنت امروز داری

چو حلّاجت دلی فیروز داری

حقیقت آمدی سلطان معنی

نکرده کس چو تو برهان معنی

از این شیوه معانی این چنین راز

که گفتست این چنین با هرکسی باز

عجائب جوهری داری ز اسرار

که میریزد در او دُرهای شهوار

همه کس از دَرِ تو با نصیبند

نمیدانند و جمله با حبیبند

از این جوهر که آمد از سوی ذات

در اینجا دردمیده نفخ آیات

تمامت بیخبر در عین پندار

وزو یک تن در اینجا شد خبردار

نگفت او خود اباکس زانکه کل بود

اگرچه در نبوت عین ذل بود

مر او را بود این جام فتوّت

بعزّت نوش کرد او در نبوّت

چنان کو دید دیگر کس نبیند

نه عالم نیز چون او بس نبیند

چنان کو را جمال بی نشان بود

بمعنی و بصورت جان جان بود

چنان کو یافت اسرار حقیقت

نمود دوست از بهر شریعت

نگفت و گفت با حیدر همه راز

که او بُد با علی انجام و آغاز

به حیدر گفت اینجا راز بیچون

علی آن یافت اینجا بیچه و چون

علی دانست دیگر از محمد(ص)

حقیقت نیز منصور و مؤیّد

علی این راز برگفت آشکاره

باو کشف الغطامی کن نظاره

علی دیدست کل دیدار اللّه

که او بُد بیشکی دید هواللّه

علی دیدست اینجا ذات بیچون

که نزدش ارزنی بُد هفت گردون

علی دیدست سرّ کن فکانی

همه اسرار و انوار معانی

علی دیدست اینجا بیشکی دوست

که این معنی من هم بیشکی اوست

علی بُد سرّ اسرار کماهی

حقیقت مشتق از ذات الهی

علی با مصطفی هردو یکی‌اند

حقیقت بیچه و چون بیشکی‌اند

علی با مصطفی دیدار بودند

که هر دو صاحب اسرار بودند

علی با مصطفی هر دو خدایند

نمودند و دگر کل مینمایند

چو ایشانند و نبود غیر ایشان

تو اندر شرع میکن سیر ایشان

تو اندر شرع سرشان دان و تن زن

وجود خویشتن را بر عدم زن

بجز ایشان مبین کایشان نمودند

حقیقت با تو در گفت و شنودند

اگر بشناسی ایشان را در اینجا

وجود خود کنی زیشان مصفّا

حقیقت هر دو با تو در عتابند

ز قول و فعل تو ایشان حسابند

منه بیرون تو پای از شرع ایشان

نگه کن شرع و اصل و فرع ایشان

بدان اینجایگاه و گاه زان کن

حقیقت جان از ایشان جان جان کن

چو ایشان با ادب کن زندگانی

که بنمایندت اسرار معانی

چو ایشان با تواند اینجای ناظر

بقول و فعل تو هستند حاضر

چو ایشانند بیشک ذات سبحان

یقینِ سرّ عشق و جان جانان

طریق زندگانی راست میدار

که تا باشی ز فعل خود سبکبار

اگر بر راه ایشانی یقین تو

چو ایشان جملگی را راست بین تو

مبین کج، راست بین و راستگو باش

در این میدان جان مانند گو باش

چو گوئی اوفتادستی بمیدان

حقیقت از یقین مانند مردان

تو تسلیم رضای نیک و بد شو

تو جمله پاک شو آنگه اَحَد شو

طریق شرع بسپار و یقین بین

چو احمد راز عشق اوّلین بین

چو حیدر راستی کن در حقیقت

حذر میکن تو از عین طبیعت

براه شرع میرو همچو مردان

حساب شرع را بی‌حدّ و مر دان

براه شرع رو چون انبیا تو

که تا باشی یقین اولیا تو

براه شرع رو تا راز بینی

که در عین شریعت رازبینی

براه شرع ایشان رو که ناگاه

بیابی بیشکی دیدار اللّه

براه شرع ایشان رو که ذاتی

که این دم مانده در عین صفاتی

براه شرع بینی روی محبوب

اگر باشی ز تقوی پاک مطلوب

تو باشی در حقیقت آخر کار

حجابت گر نماید عین پندار

حجابت شرع بردارد ز صورت

وجودت پاک گردد از کدورت

حجابت شرع بردارد در آن دم

بگوید با تو کل راز دمادم

حجابت شرع بردارد به یکبار

نماند بعد از آنت هیچ پندار

حجابت شرع بردارد ز تقوی

بیابی بیگمان اسرار معنی

حجابت شرع بردارد به پاکی

اگرچه نار و آب و باد و خاکی

ز تقوی جوهر تو پاک گردد

پلیدی را بیک دم درنوردد

ز تقوی یاب اینجا راز پنهان

که تقوی هست بیشک ذات رحمان

بتقوی ذات از پاکی بدانی

بیابی در درون راز معانی

درون را پاک گردان از طبیعت

بتقوی کوش در عین شریعت

درون را پاک کن زآلایش تن

که تا آیینه گردانی تو روشن

در این تن می چه دانی اوفتاده

که تا خود چیست اندر وی نهاده

هر آن چیزی که ظاهر مینماید

همه اینجای حاضر مینماید

بطون تو پُر اسرار الهی است

مثال جوهر و دریا و ماهی است

یکی دریاست اندر اندرونت

گرفته موج بنگر از برونت

پر از ماهی و مر حیوان در او بین

حقیقت چون پیازی تو بتو بین

در او گند طبیعت بوی دارد

همی خوردن هم از خود خوی دارد

در این دریا عجائب بیشمارست

در او کرم و بلا هر دم هزارست

حقیقت خوردن و خفتن از ایشان

از ایشان بود جسم تو پریشان

به خوردن خوی کردستند مردم

خورش خواهند اینجاگه دمادم

ز بهر قوتِ ایشان روز و شب تو

حقیقت جان کَنی ای بوالعجب تو

زهی نادان که هستی دشمن خویش

که دائم جان کَنی بهر تن خویش

زهی نادان که کار از دست رفتست

که دشمن در درونت خوش بخفتست

تو فارغ، همچو حیوانی که انبار

کنی در ذات خود از خویش مردار

پلیدی در طبیعت دوستداری

نداری مغز دل تو پوست داری

درونت آن چنان گندیده باشد

کجا قلب تو صاحب دیده باشد

بخواهد ریخت خونت نفس کافر

نِه‌ای بیدل تو! و نفس تو حاضر

ترا این نفس ملعون آنچنانست

که خون تو مر او را رایگانست

تو نفس کافر اینجا دوست کردی

از آن پیوسته در اندوه و دردی

ز نفس شوم اینجا کن کناره

درون قلب جان را کن نظاره

به تقوی پاک گردان باطن خویش

حجاب جسم را بردار از پیش

حجاب جسم و تن خوردست و خوابست

تنت پیوسته در عین عذابست

عذاب نفس بردار از میانه

که تا ایمن بمانی جاودانه

عذاب نفس اگرچه جمله دارند

همه ذرّات ازین سرّ بیقرارند

بخورد و خواب مشغولند جمله

غلام خواب و ماکولند جمله

حقیقت دوزخست این نفس فانی

درون دوزخی در زندگانی

در این دوزخ گرفتار و اسیری

از آن پیوسته در رنج و زحیری

در این دوزخ گرفتاری بمانده

بیک ره دامن از جان برفشانده

در این دوزخ بلای جاودانیست

که مردن بهتر از این زندگانیست

در این دوزخ بمردی ای دل تنگ

گرفتار بلا با نام و با ننگ

در این دوزخ چنان فارغ نشستی

عسل خوردی ولی عین کبستی

در این دوزخ چنان شادی و آزاد

که از جانت نیاری لحظه‌ای یاد

در این دوزخ فتادستی تو در بند

بر این دوزخ اگر مردی تو در بند

در این دوزخ بلا دیدی دمادم

خوشی بنشستی اندر وی تو خرّم

در این دوزخ که پر مارست و کژدم

زند او جوشها چون خمّ در خم

مباش ایمن که مست شهوتی تو

همیشه پر ز کِبر و نِخوتی تو

مباش ایمن که خواهی ماند دائم

تو در دست سُباعی و بهائم

بلای دوزخت خوش هست اینجا

که ماندستی چنین سرمست اینجا

بلا را کرده‌ای اینجای خوشنام

ندانی تا چه خواهد بد سرانجام

سرانجام تو آخر نار باشد

خدا زین فعلها بیزار باشد

نه آخر این بیان سرّ کلام است

ترا یک حرف از این معنی تمامست

اگر جانت برون آید از این رنج

بیابی مخزنی پر گوهر و گنج

چو مردان باز کن خوی از طبیعت

بخورد و خواب کم شو در طبیعت

مخور اینجای چیزی تا توانی

درون را پاک گردان از معانی

بمعنی کوش و صورت کمترک کن

درون خود شو و خود رگ به رگ کن

رگ و پی باز کن زآلایش نفس

بمعنی پاک کن آلایش نفس

چو باطن پاک کردی راز دریاب

حقیقت بود بودت باز دریاب

به آبِ پاکِ معنی کن طهارت

فرو میران در اینجاگاه نارت

بکُش مر آتش نفس کثیفت

که معنی هست در این سرّ حریفت

ز آلایش وجود خود فرو شوی

ز هر گند نجس ای مرد خوشبوی

درون را با برون کن پاک اینجا

چو جسم و صورت و افلاک اینجا

چو باطن پاک کردی بگذر از خورد

بمعنی باش اینجا صاحب درد

چو باطن پاک کردی بگذر از خواب

دمی احساس روحانی تو دریاب

چو باطن پاک کردی باش بیدار

که چون مردان شوی تو صاحب اسرار

چو باطن پاک کردی نفس کن پاک

مقابل کن ورا با یک کف خاک

چو باطن پاک کردی راز دریاب

حقیقت بود بودت باز دریاب

چو باطن پاک کردی سوی خلوت

گرای ای مرد بی مردود و علّت

چو باطن پاک کردی خلوت دل

مقام خویش کن بگشای مشکل

چو باطن پاک کردی عشق یابی

دمادم سوی او از جان شتابی

چو باطن پاک کردی گرد عاشق

به خود تا در فنا گردی تو لایق

چو باطن پاک کردی در فنا کوش

شراب صرف وحدت را تو کن نوش

چو باطن پاک کردی مست جان شو

ز بود نفس، کلّی بی نشان شو

چو باطن پاک کردی باز بین راز

چو شمعی در وصال دوست بگداز

چو باطن پاک کردی یار بینی

ورای نفس در اسرار بینی

چو باطن پاک کردی سوی بودت

نظر کن بیشکی نقش وجودت

چو باطن پاک کردی جمله ذرات

نظر کن در عیان نفخهٔ ذات

چو باطن پاک کردی باز بین تو

همه ذرّات صاحب راز بین تو

کمال خود نکو بین بی خورش تو

حقیقت جسم و جان را پرورش تو

بده از قوت معنی حظّ روحت

بیاب این را که بس باشد فتوحت

به معنی کوش صورت مرد معنی

حقیقت کل شده از نور تقوی