گنجور

 
عطار

منم در بود تو بودم تو بنگر

حقیقت عین معبودم تو بنگر

منم بودِ رخت تا بنگری تو

ز وصلم هر زمانی برخوری تو

ره شرعت سپردم همچو عشاق

که تا کردی مرا در جزو و کل طاق

ره شرعت سپردم سالکانه

که تا دادی رهم را بی بهانه

ره شرعت سپردم من چو مردان

که تا دادی مرا اسرار جانان

ره شرعت سپردستم تو دیدی

که بیشک در همه گفت و شنیدی

کنون در شرع تو آباد گشتم

که همچون آتش اندر باد گشتم

دلم در شرع تو عین العیان یافت

بهر دم بیشکی راز نهان یافت

دلم در شرع تو شد در خدائی

خدائی دید در دید خدائی

دلم در شرع تو بیچون فتادست

برون از فتنهٔ گردون فتادست

دلم در شرع تو دیدار کل دید

اگرچه پر بلا و رنج و ذل دید

دلم در شرع تو دم از یکی زد

دو همدم بود کلّی در یکی زد

یکی دیدم من اندر شرعت ای ماه

ز یکّی من نبودم اوّل آگاه

چو گشتم آگه از شرع تو آخر

شدم اسرار اینجاگاه بی سر

ز سرّ تو شدم روشن تمامت

چو حشر و نشر در یوم القیامت

ز شرع تو شدم روشن شب تار

امید من برآمد کل بیکبار

کنون ای خسرو و سُلطان جمله

تو خورشیدی مه تابان جمله

نظر کن پیش اندر سوی مسکین

که از تو دارد اینجا عز و تمکین

ره تو یافت اینجا بی مجازی

که راه تو نخواهد بود بازی

ره تو هر که بسپارد وی از دل

رسد در عاقبت او سوی منزل

ره تو هر که بسپرد او در آخر

بدیدی روی خوبت را بظاهر

ره عشقت ابی حدّ و کمال است

در آخر سالکانت را وصالست

تمامت سالکانت راه کرده

برون رفته ولی در سوی پرده

بمانده عاقبت چندی بره باز

همی دون نارسیده در سوی راز

تو ره بنمای آخر دوستان را

بکن مر سجن ایشان بوستان را

که ایشان از خودی راهی ندارند

که تا خود در سوی وصل تو آرند

تو ره بنمودهٔ عشاق عالم

شده ذرّات تو جویان دمادم

در آخر منزل این دیدار رویت

ببینند و زنندت های و هویت

اگر بنمائی اینجاگاه رهشان

تو باشی عاقبت جانان بهشان

گره بگشای از راه تمامت

به منزل در رسان اندر سلامت

بجان آیند اوّل در سوی دل

که ذات کل بود آخر به منزل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode