گنجور

 
عطار

تعالی اللّه از این دیدار پرنور

که در ذرّات عالم گشت مشهور

تعالی اللّه زهی ذات مصوّر

تعالی اللّه توئی ذات منوّر

تعالی اللّه از این فیض دررپاش

که میپاشد چه زاهد را چه اوباش

تعالی اللّه از این دیدار بیچون

کز آن شوقست رقّاصان گردون

تعالی اللّه از این ذات پر انوار

که بنمودست خود در پنچ و درچار

تعالی اللّه تعالی اللّه تعالی

از این معنی همی خواهم وصالی

چنان حیران دیدارت چنانم

که گوئی با تو در عین العیانم

چنان حیران دیدارست دیده

که گوئی این زمان یارست دیده

چنان حیران دیدارست جانها

که لال توشدست کلّی زبانها

چنان حیران دیدارست جسمم

که در دیدار حیرانست اسمم

همه دیدار تست ونیست دیدار

چنان پنهان شدی بودت پدیدار

ز دیدارت چنان مستم که مستم

که چرخ دهر طلسم اینجا شکستم

چنان ماهست حیران مانده درتاخت

که هر مه در ره بود تو بگداخت

چنان در راه تو افتاده سرمست

که گاهی محو بودست و گهی هست

ندانم در کمال عشقبازی

که تا پرده زجانها از چه سازی

ندانم تا چه میبازی تو باما

که جانها میشود بیهوش و شیدا

چنانت عاشقان حیران دیدند

که جز تو هیچ چیزی را ندیدند

چنانت عاشقان حیران و مستند

که بود خویشتن درهم شکستند

چنانت عاشقان اندر جلالند

عَرَفَتَ اللّه کلّی گنگ و لالند

چنانت عاشقان مانده زبان لال

که بیخود گشتهاند در خود مه و سال

زهی از دیدهها پنهان و پیدا

نمودِ بود خوددر صورت ما

چنان بر خویشتن عاشق شدستی

که از انسان مرا لایق شدستی

نداند قدر عشقت خام اینجا

که تامینشکند مرجام اینجا

نداند قدر عشقت ذرّهٔ خاک

که تا رخ را نیارد سوی افلاک

نداند قدر عشقت قطرهٔ آب

که تادر بحر یابد عین غرقاب

نداند قدر عشقت صاحب تیز

مگر گوئی که آبی را برو ریز

نداند قدر عشق تو مگر باد

چو در نقش خودش او کرد آباد

نداند قدر عشقت آب مانده

که او خود هست درسیلاب مانده

نداند قدر عشقت خاک مسکین

مگر وقتی که بنمائی رخ از چین

نداند قدر عشقت هیچ چیزی

نیابد عقل از این معنی پشیزی

اگرچه عقل بیرونست از جدّ

فروماندهست او در نیک و در بد

اگرچه عقل پرگوی و فضولست

حقیقت عشق مرجانان قبولست

کمال عشق بیرون و دو کونست

که او رادید خویش از لون لونست

کمال عشق پیدا کرد تحقیق

ولیکن تا که دید از عشق توفیق

کمالش هر دو عالم نور بگرفت

در اینجاگه دل منصور بگرفت

کمال عشق ازو شد عین پیدا

وز او گشتند مر ذرّات شیدا

اگر اینجایگه بینی کمالش

شوی هر لحظهٔ در اتّصالش

کمالش اوّل آدم کرد پیدا

وز آدم شد عیان کلّی هویدا

ازآدم شد عیان اشیا پدیدار

ولیکن عشق آمد شد خریدار

کمال عشق سوی آدم آمد

از آن دم بود کآدم آن دم آمد

کمال آدم و عشق الهی

گرفت اینجای از مه تا بماهی

چوآدم شد عیان از بود بودش

حقیقت عشق راز خود نمودش

چو آدم اصل کل بود ازنمودار

ز عشق آمد در اینجاگه پدیدار

حقیقت آدم از عین العیان بود

که راز اسمها نزدش عیان بود

برو چیزی نشد پوشیده از عشق

شراب شوق او نوشیده از عشق

ز ذات آمد عیان سوی صفات او

در اینجا هم بدیدش نور ذات او