گنجور

 
عطار

مگر میکرد درویشی نگاهی

در این دریای پر دُرّ الهی

کواکب دید جمله در شب افروز

که شب از نور ایشان بود چون روز

تو گفتی اختران استادهاندی

زبان با خاکیان بگشاده چندی

که هان ای عاقلان هشیار باشید

در این درگاه شب بیدار باشید

چرا چندین سر اندر خواب دارید

که تا روز قیامت خواب دارید

دل دوریش بیدل در نظاره

ز چشمش درفشان شد بر ستاره

خوشش آمد سپهر کوژ رفتار

زبان بگشاد چون بلبل بگفتار

که یارب بام زندانت چنین است

که گوئی چون نگارستان چین است

ندانم غیر زندانت چسانست

که زندان تو باری بوستانست

تمامت گلشن است ونور اسرار

ولیکن تا سر کل ناپدیدار

همه نور است و عین ذات دانم

ترا چون مصحف آیات دانم

جمال تست اینجا نور تابان

شدم اندر جمال دوست حیران

چگونه من چنین حیران نباشم

ز شوقت جان ودل گریان نباشم

ز سر تا پای نوری و حضوری

ز نزدیکی که هستی دور دوری

تو نزدیکی و با من در میانی

نموده رخ در آیینه نهانی

سمواتی ولیکن عکس ذاتی

شده اعیان صفات اندر صفاتی

چنین فیضی و نوری که تو داری

بهر لحظه که بر عالم بباری

تو جانبخشی و سر تاسر شده ذات

ز نور تست اینجا جمله ذرّات

خوشم میآید اینجادیدن تو

شدم حیران در این گردیدن تو

چنین گردان شده صوفی چرائی

از ایراپای تا سر در صفائی

ز شوق حضرتی حیران و هم مست

ز اوّل تا بآخر گردشی هست

در این گردش که هستی شوق داری

ز نور فیض و رحمت ذوق داری

در این دم ینزل اللّه است تحقیق

مرا اینجا نصیبی بخش و توفیق

در این دم ینزل اللّه است گر اوست

حقیقت مغز گردان مر مرا پوست

در این دم ینزل اللّه است از ذات

مراکن زنده دل با جمله ذرّات

در این دم ینزل اللّه است یکتا

مرا از نور خودگردان تو یکتا

در این دم ینزل اللّه است حاصل

مرا گردان ز یاد دوست واصل

تو آن نوری که هستی اصل اوّل

چرا داری نمود خود معطّل

تو آن نوری که در عین دخانی

تمامت فیض و فضل جاودانی

تو آن نوری که از تو گشت پیدا

سراسرکردهٔ مر اسم اشیاء

ترا پیوسته میبینم اباذات

سراسر عین قرآنست و آیات

ترا پیوسته میبینم ابا حق

توئی جان جهان و نور مطلق

ترا پیوسته میبینم در آن نور

توئی در ذات کل افتاده منشور

تو جان بخشی همه ذرّات عالم

که ریزان کردهٔنورت دمادم

تو جان بخشی و جانان دیدهٔ تو

بسی در عشق او گردیدهٔ تو

تو جان بخشی ودیدستی رخ یار

مرا از دید خود ضایع بمگذار

تو جان بخشی و جانم زنده گردان

مرا چون نور خود تابنده گردان

تو جان بخشی و هستی آیت دوست

ترا دانم در اینجا مغز و هم پوست

ز بود تو چو من نابود بودم

کنون اعیان تو اینجا نمودم

در این شب مرمرا مقصود حاصل

کن اینجا تا شوم از دوست واصل

در این شب مرمرا آزاد گردان

از این زندان دلم را شاد گردان

در این شب قدر دارم از رخ تو

چو خاصه بدر دارم از رخ تو

در این شب قدر دارم وارهانم

رسان با یک نفس در جان جانم