گنجور

 
عطار

دلا معراج داری هست معراج

چرا تیری نیندازی بآماج

چو بازوئی نداری چون کنم من

که شک را از دلت بیرون کنم من

تو بیشک برتر از کون و مکانی

تو بیشک در عیان عین جهانی

جهان بگذار و صورت برفکن تو

بت صورت بمعنی برشکن تو

چو ابراهیم این بت بر زمین زن

نفس از لا احبّ الآفلین زن

حقیقت بازجوئی از دل و جان

که باشد در حقیقت دید جانان

حقیقت باز جو اندر دلِ خود

بمعنی برگشا این مشکل خود

حقیقت این همه در تو نهان است

ولی صورت در این عین جهانست

ز صورت برگشا این راز تحقیق

که جان جانان بیابد عین توفیق

اگر توفیق میجوئی ترا هست

درونِ جان و دل عین خدا هست

چو مردان جهان در خود سفر کن

چو مشتاقان یکی در خود نظر کن

چو مشتاقی کنون در دیدن یار

برون شو از حجاب و عین پندار

حجابت صورتست و دل حجابست

از آنت این همه راز و حسابست

حجابت چون رود تو نور گردی

ز عین جزو و کل منصور گردی

براندازی ز پیشت عین اعداد

برون آئی تو از پندار چون باد

براندازی حجاب جان وصورت

یکی بینی حقیقت بی کدورت

براندازی حجاب جمله اشیاء

ز پنهانی شوی در دوست پیدا

براندازی حجاب باد و آتش

زبون گردانی اینجا نفس سرکش

براندازی حجاب آب با خاک

تو باشی در حقیقت صانع پاک

براندازی حجاب شش جهت تو

صفات کل بیابی بی صفت تو

براندازی حجاب آسمانت

یکی بینی مکین را با مکانت

براندازی حجاب هر چه بینی

درونِ خلوتت با حق نشینی

براندازی حجاب شمس مر تو

شوی آنگاه مانند قمر تو

براندازی حجاب تیر و زهره

چگویم چون نداری هیچ زَهره

براندازی حجاب مشتری را

ببین در خویشتن گل گستری را

براندازی حجاب نجم و افلاک

یکی بینی تو اندر عین جان پاک

براندازی حجاب و پاک گردی

زمین و آسمان را در نوردی

براندازی حجاب از بود و نابود

ببینی در زمان تو عین مقصود

براندازی حجاب از عین کونین

کنی پس محو کل دید ما بین

براندازی حجاب و ذات بینی

نمود جمله در ذرّات بینی

براندازی حجاب از روی دلدار

چو بینی در عیانت لیس فی الدّار

براندازی حجابِ جوهرِ کل

به بینی در صفاتت کشورِ کل

براندازی حجاب از روی جانان

بیابی راز پیدائی ز پنهان

براندای حجاب و حق تو باشی

جهانِ جانِ جان مطلق تو باشی

چو جائی نه عدد باشد نه اعراض

نه اجرام و نه انجام و نه ابعاض

نه صورت باشد و عین معانی

چگویم تا رموز کل بدانی

بر آن حکمی که کردی آن تو باشی

حکیم و عالم دیّان تو باشی

نگر تا در گمان اینجا نیفتی

که خوابت برده است و خوش نخفتی

مشو در خواب و بیداری طلب کن

نمودِ عینِ دل را در ادب کن

در اینجا عاشق هشایر میباش

حقیقت در عیان دلدار میباش

در اینجا بازجوی و امنِ ره بین

نمودت جان خود را دید شه بین

در اینجا بازبین و می مشو گم

مثالِ قطرهٔ در عین قلزم

در اینجا گر حقیقت باز بینی

حقیقت در مکان اعزاز بینی

در اینجا هرچه گفتم گر بدانی

حقیقت بی صفت تو جان جانی

در اینجا مینماید روی دلدار

عیان عشق باشد لیس فی الّدار

در اینجا در حقیقت ذات باشد

تمامت او عیان آیات باشد

در اینجا نیست جسم و جان پدیدار

در اینجا نیست بیشک خار دیوار

در اینجا نیست صورت نیز معنی

نمیگنجد در اینجا عین دعوی

در اینجا نیست چشم عقل و ادراک

نمودارست اینجا صانع پاک

در اینجا بود کلّی مینماید

ولی هر لحظه جانی میرباید

در اینجا بودِ بود ار میتوانی

ببینی هم بدو راز نهانی

در اینجا باز بینی جوهر ذات

که بر بستست بر هم جمله ذرّات

در اینجا باز بینی صورت خویش

ز رجعت مرهمی نه بر دل ریش

در اینجا انبیاء و اولیایند

حقیقت جمله مردان خدایند

در اینجا هم فلک هم عرش و هم لوح

دمادم میدهد ذرّات را روح

در اینجا هم قلم هم عین کرسی

همی گویم ترا تا خود نپرسی

در اینجا آسمانها بازمین هم

نمودار مکانندو مکین هم

در اینجا آفتاب و ماهتابست

تمامت ذرّهها در عین تابست

در اینجا دوزخ و عین بهشتست

همه در عین ذات تو سرشتست

در اینجا باز بین انجام و آغاز

بهر نوعت همی گوید از این راز

در اینجا باز بین گم کردهٔ خود

درون دل نظر کن پردهٔ خود

همه در تست و تو بیرون از آنی

چه گویم قدر خود چون می ندانی

چو قدر خود نمیدانی دمی تو

که بر ریشت نهی یک مرهمی تو

تو قدر خود کجا هرگز بدانی

کز این معنی من بیتی نخوانی

تو قدر خود نمیدانی که چونی

که بیشک هم درون و هم برونی

تو قدر خود نمیدانی از اسرار

که چونی اندرین صورت گرفتار

تو قدر خود نمیدانی حقیقت

فتادستی در این عین طبیعت

تو قدر خود نمیدانی چه چیزی

که تو بس جوهر و عین عزیزی

تو قدر خود نمیدانی زمانی

که تا بنمایدت کل عیانی

تو قدر خود نمیدانی که یاری

زمانی کن در اینجا پایداری

تو قدر خود نمیدانی که ذاتی

چرا افتاده در عین صفاتی

تو قدر خود نمیدانی ز خود باز

که تا پرده براندازی ز رخ باز

تو قدر خود نمیدانی بتحقیق

که تا یابی ز جان جانان بتحقیقت

تو قدر خود نمیدانی که یارت

چه گونه پاک کرده آشکارت

تو قدر خود نمیدانی که بودست

ترا اینجا چه کس گفت و شنود است

تو قدر خود نمیدانی که دلدار

ز دیدخود در آوردت بدیدار

تو قدر خود نمیدانی که در تُست

حقیقت بازدان از خویشتن جست

تو قدر خود نمیدانی که رازی

در اینجا که تو عشق پرده بازی

تو قدر خود نمیدانی چه گویم

ز بهر تو چنین در جستجویم

تو قدر خود نمیدانی بدان این

که میگویم ترا اسرار کل بین

تو قدر خود نمیدانی که اشیاء

درون تست پنهانی و پیدا