گنجور

 
عطار

بلای عشق قربت برکشیدم

که تادر عاقبت رویت بدیدم

بلای عشق قربت دارم و دل

بماندستم چو مرغ نیم بسمل

بلای عشق قربت در نهادم

نهادی و من اینجا داد دادم

بلای عشق و قربت میکشم من

درون آتشم با تو خوشم من

بلای عشق قربت دیدهام من

بلای تو زجان بگزیدهام من

بلای عشق و قربت یافتم من

در اینجا گاه دولت یافتم من

بلای عشق و قربت در وجودم

خود اینجا من عیان بود بودم

بلای عشق قربت گشت پیدا

مرا اینجا بکلّی کرد یکتا

بلای عشق قربت جمله مردان

کشیدند و بدیدند جان جانان

بلای عشق قربت یار باشد

پس انگه دیدن دلدار باشد

بلای عشق قربت یافت آدم

شد از جنّت برون تا عین آندم

بلای عشق قربت در دل او یافت

بسوی لامکان آنگاه بشتافت

بلای قرب خوش هم عشق خوشتر

یکایک نزد عاشق هست خوشتر

بلای دوست کش تادوست بینی

حقیقت مغز جانت پوست بینی

بلای قرب جانان خوش بلائیست

اگر پوشد کسی او را عطائی است

بلاکش تا لقا آید پدیدار

بده جان تا خدا آید پدیدار

بلاکش ای ندیده هیچ اینجا

بمانده چو مغاری پیچ اینجا

گره داری نهادت اینچنین است

ولکین جانت اینجا پیش بین است

تو جان را رهنما کن تا بدانی

عیانت را خدا کن تا بدانی

خدا از خود ببین و خود مبین تو

که تا گردی بکل عین الیقین تو

خدا امروز با تست وندیدی

عیان امروز اندر دید دیدی