گنجور

 
عطار

منت حیران و لعنت باز مانده

نمود عشقت اینجا باز خوانده

چودیدم رویت اینجاگاه پنهان

مرا این لعنت تو بس بود آن

که در کوی تو باشم لعنتی من

کنم هر لحظهٔ بیحرمتی من

من از لعنت نترسم هم تو دانی

اگر خوانی و گر رانی تو دانی

از آن تکرار میآرم دمادم

که من سجده نکردم دید آدم

مرا چون سجدهٔ تو کرده باشم

چرا در عاقبت در پرده باشم

مرا چون پرده اینجا بر دریدی

که جز من هیچکس غمخور ندیدی

من اندر گوی تو حیران و مستم

اگرچه خویشتن کلّی شکستم

کسی کو مر ترا بگزیده باشد

در اوّل عزت تو دیده باشد

به آخر چون کند خود را بخواری

کند در عشق لعنت پایداری

چو من کردم سجود شیب و بالا

بسی رفعت مرا دادی تو در لا

کسی کز تو چنین عزّت بدیداست

کنون در طوق لعنت ناپدیداست

عیان کن اندر اینجا آن نمودار

حجاب لعنتم از پیش بردار

من آدم را ندیدم جز که ذاتت

شده متصف ز اعیان صفاتت

من آدم را ندیدم آن تو بودی

که در ذرّات در گفت و شنودی

نمود روی آدم شد پدیدار

نمود جزو و کل شد جمله دیدار

مرا این بُد که سّر تو بدیدم

نکردم سجده و لعنت گزیدم

چودیدم من جمالت را نهانی

بدانستم که اسرار جهانی

نبُد آدم تو بودی رخ نموده

گره از کار عالم برگشوده

حجاب عزّتت بر رخ کشیده

عیان آدم از کل برکشیده

نظر کردم در آن دم دیدم آدم

که پیدا شد نمود تو در آن دم

چو آدم دیدم و دیدار تو بود

مرا عشق آمد و دیدار بنمود

مرا مخفی نمودی همچو آدم

نظر کردم ترا دیدم دمادم

اگر من گم شدم تو کم نباشی

نماند هیچ شیء جمله تو باشی

اگرچه بار عشقت دیدم از جان

همی دان لعنتیم زارو حیران

اگر لعنت بود آن از تو باشد

که رحمت عین احسان تو باشد

زهی آنکس که اینجا حق بداند

بجز رحمت دگر لعنت نداند

زهی شکر و سپاس و حق گذاران

چنین کردند اینجا دوستداران

همان کو دوستداری دید دلدار

نگرداند رخ خود را به آزار

به آزاری کجا برگردد از دوست

بر عارف چنین کردن نه نیکوست

چو ابلیس ار تو مردی حق بشناس

ز لعنت در نمود عشق مهراس

که آزاری رسد از یارت اینجا

درون را با برون گردان مصفّا

به آزاری که از محبوب یابی

سزد ای جان اگر رخ برنتابی

رخ عاشق همیشه زرد باشد

که از عشقش دلی پر درد باشد

رخ عاشق توان دیدن اثرها

که او دارد ز دید جان خبرها

چرا معشوقه را تو ترک گوئی

از آن سرگشته تو مانند گوئی

رخ جانان بجانی سخت ارزانست

که آنجا گه جمال دوست اعیانست

رخ جانانت اینجا آرزویست

چه جای مستیست و گفتگویست

رخ جانان درون دیده پیداست

ولیکن عقل اندر عشق شیداست

اگر مانند شیطان رهبری تو

قدم در کفر و لعنت بسپری تو

کشی بار جفای عشق جانان

نمود درد خود آری بدرمان

امیدی بند ای هالک نموده

عیان خویشتن سالک نموده

تو چون سالک شدی در آخر کار

نمود لعنتت آید پدیدار

در این ره هر زمان صد کفر و دینست

گهی عین گمان گاهی یقین است

در اینجا هر زمان عین بلا راست

مثال شاهدان کربلا راست

در این وادی دل و جان کن تو ایثار

که جانانت شود بیشک خریدار

چرا از لعنت حق میگریزی

چرا توبا قضا اینجا ستیزی

بکش بار فراق و وصل دریاب

رها کن فرع را و اصل دریاب

که شیطان اصل خود در فرع دریافت

عیان لعنت اندر شرع دریافت

تو بار عشق چون اینجا کشیدی

یقین میدان که کام دل رسیدی

بکش مانند مردانش تو باری

که برخیزد ز ره باری غباری

شود پیدا جمال بی نشانی

نماید بود کل در تو نهانی

چو شیطانست بر امّید رحمت

میندیش اندر این راهش ز لعنت

تو قول دوست فرمان بر تو اینجا

که بگشاید ترا او در در اینجا

بفرمان باش و طاعت کن دمادم

که فرمودست سجده نزد آدم

همه ذرّات پیشت در سجودند

طلبکار تو اینجا در وجودند

همه ذرات درتو جمع گشته

بصر بگشادهاند و شمع گشته

بتو حیران شده تو خود ندانی

چو ایشان درخودت حیران بمانی

طلبکار تواند و در توهستند

ز جام عشق تو ذرّات مستند

نه هشیارند و نی بیدار باشند

تمامت عین این انوار باشند

همه پیدا شده در جوهر یار

از او خود کرده اینجاگه پدیدار

بگرد کعبهٔ جان در طوافند

چو سیمرغان همه در کوه قافند

چو برخی در وصال و در جلالند

همش برخی نهانی در وبالند

جمال یار میجویند جمله

مر این اسرار میگویند جمله

که بابا تو نه بی تو این چگونه است

که ما را اندر اینجا رهنمونست

طلبکار آمدیم و دوست اینجا

درون کعبه روی او هویداست

طلبکار آمدیم و دوست دیدیم

نمود خویشتن در پوست دیدیم

طلبکار آمدیم از جوهر اصل

که اینجایست بیشک جوهر وصل

همو ما را در اینجا رهنمون کرد

نمود عشق خود اینجا فزون کرد

چوخود میخواست کاین جاگه نماید

نمود عشق بااللّه نماید

نمود خودنمود جمله مائیم

که در نار و هوا هم خاک و مائیم

همه درجوهریم و با نشانیم

که پیدا آمدیم و بی نشانیم

ز عین بی نشانی هست گشتیم

ز جام عشق جانان مست گشتیم

جمال یار در ما کل اثر کرد

نمود عقل در اینجا خبر کرد

جمال خویش بر صحرا نهادست

نهانی راز را اینجا نهاد است

جمال خویش زِ آدم کرد پیدا

مر او را آورید اینجا به صحرا

جمال خویش در وی چون نهاد او

نمود آمد در اینجا داد داد او

جمال آدم از جزو و کل آمد

اگرچه عین او اندر دل آمد

جمال آدم از اعیان ذاتست

نمودش در فعال اندر صفاتست