گنجور

 
عطار

منم دریای لاهوتی اسرّار

که در دریا شوم من ناپدیدار

منم دریای علم وحکمت حق

که خواهم گفت اینجا راز مطلق

منم دریای دید جمله مردان

که از بهر من است این چرخ گردان

منم دریای بیچون و چگونه

که کردم جمله کشتی باژگونه

منم دریای علم و بحر تنزیل

که صورت را کنم اینجای تبدیل

در این دریا منم بابا الهی

گواهی میدهندم مرغ و ماهی

در ین دریا منم اللّه بنگر

نمود دید الا اللّه بنگر

منم بابا نمود دید اللّه

در این دریا منم عین هواللّه

منم منصور وبنمایم ترا دید

که میگوئی ابا من عین تقلید

پدر در بحر افکندیم خود را

کنون بنگر مگو تو نیک و بد را

منم اینجا خدای هر دو عالم

درون بحر من سرّ دمادم

نمایم ای پدر در عین هستی

نخواهم همچو من در بت پرستی

منم بابا در این بحر هدایت

ولیکن این زمان عین عنایت

منم این دم ز وصل خود عنایت

کنم تحقیق بابا در پناهت

همه در من، من اندر جملگی گم

شدستم همچو قطره بحر قلزم

منم بابا در اینجا عین توحید

مگو با من دگر از راه تقلید

همه خلقان کشتی مانده در وی

در آن دریا و آن مستی و آن می

که بُودِ او از آن کشتی برون بود

حقیقت آفرینش رهنمون بود

همه دریا شده مستغرق او

اگر تو واقفی این راز برگو

مدان این راحکایت جز معانی

سزد گر این حکایت خود بخوانی

بپا برخواست آن قطب سرافراز

که او را بود کلّی عزّت و ناز

نمود واصلان بودست منصور

کجا همچون که او باشی تو مشهور

چنین گفت ای پدر اکنون وداعست

مرا زین دیدن دریا صداعست

وداعت کردم و خواهم شدن زود

ز بهر شرع از من باش خشنود

که ما را سرّ اسرارست اینجا

نمود من بسی کارست اینجا

اگرچه در کتابم می تو کردی

ز حد شرع بر من سعی بردی

شدم من حافظ قرآن و اسرار

نمود خود از آن دیدم سزاوار

بسی اسرار دانستم پدر من

کجا یابم ز ذات خود خبر من

دهم با تو نشانی این زمان شاد

که اسرار من اندر ملک بغداد

شود پیدا زبعد شصت و یکسال

مرا اینست اینجاگاه احوال

کنون بر قدر سرّی میگشایم

ولی دیدار با تو مینمایم

خدا بخشیده ما را هر دو عالم

که من دارم عیان عین آدم

خدا بخشید وهم از حق شود راست

بحکمت باز دید من بیاراست

ولیکن جرعهٔ خوردیم اینجا

که از مستی من حیرانست دریا

همه هستی دریاهای عالم

کجا گنجد که پیش ماست شبنم

مرا زان خمّ می جامی بدادند

مرا از کان کُل کامی بدادند

ز جام عشق دل رفت وشدم جان

ز پیدائی خود هستیم پنهان

خدا را عین جزو و کل بدیدم

در این دریا بدید حق رسیدم

در این دریا ببردم عین تحقیق

که جوهر یافتم از عین توفیق

پدر دریای وحدت جز یکی نیست

محقق را در این معنی شکی نیست

نخواندی سورة طلاه سراسر

ز موسی دار این معنی تو باور

درختی دید آن شب موسی از دور

ز صد ساله ره آنجا کُه پُر از نور

بیک جذبه بشد آن نیکبخت او

ز قربت تا سوی نور درخت او

همی زد آن درخت انّی انااللّه

که واصل بود ای بابا در این راه

از آنی در انااللّه بود پر نور

که حق کردست این آیات مشهور

درختی این چنین گوید انااللّه

که گردد از نمود شاه آگاه

درختی این چنین واصل ببودست

که او را این شرف حاصل ببودست

درختی این چنین قربت بیابد

که در دیدار این وحدت بیابد

درختی این چنین گفتست این راز

بکرده پرده از اسرار کل باز

درختی این چنین مشهور بنمود

که موسی را عیان نور بنمود

درختی این چنین در منزلاتست

که گفتارش گشود مشکلاتست

درختی این چنین اسرار گفتست

روا باشد اگرچه در نهفتست

درختی یافتست این قربت دوست

که میداند که بود بودش از اوست

درختی یافتست اینجانمودار

که میگوید نمود سرّ اسرار

رواست انّی انااللّه گفتن او

که پنهان نیست گوهر سفتن او

رواست انّی انااللّه از درختی

ز وصل اینجا نگوید نیکبختی

رواست انّی انااللّه گر بگوئی

بوقتی کز خودی خود نکوئی

چو حق دیدم پدر در عین تحقیق

حقیقت حق شدم از سر توفیق

چو حق بودم من و واصل ببودم

نمود ذات او حاصل نمودم

چو حق دیدم فنای خود گزیدم

که در عین بقای کل رسیدم

چو حق دیدم شدم با حق در آنجاست

گواه مننمود حق ز دریاست

منم حق ای پدر بنموده رویم

ز شوق خویشتن در گفتگویم

منم حق هیچ باطل نیست ذاتم

ببین اکنون تو اعیان صفاتم

منم حق لیک تا وقتم درآید

نمودم سوی وصل کل درآید

ز حق در حق حقیقت من بگویم

اناالحق در میان مطلق بگویم

اناالحق گویم اندر ملک بغداد

ز عین عالم و معنی وهم داد

اناالحق گویم اینجا نیز من هم

نهم بر ریش و بر درد تو مرهم

اناالحق گویم و در حق شوم گم

مثال قطرهٔ در عین قلزم

اناالحق گویم و خواهم شدن من

حقیقت کل خدا خواهم بُدن من

اناالحق گویم و در حق نمودم

تو حق بین ای پدر گفت و شنودم

اناالحق گویم از دریای وحدت

فرو نوشم کنون در عین قربت

خدا با ماست با ما هیچکس نیست

نمود عشق جز اللّه بس نیست

خدا با ماست کن در ما نظر باز

حجاب از پیش خود بابا برانداز

خدا با ماست بابا این زمان بین

مرا در عین حق در آسمان بین

خدا با ماست جز من کس نبیند

کسی باید که همچون من ببیند

خدا با ماست در دریا و کشتی

پدر اکنون نظر کن تا چه کشتی

خدا با ماست و اندر گفتگویست

هزاران سر در این دریا چو گویست

در این دریا منم اللّه مطلق

زده دم همچو مردان از اناالحق

اناالحق میزنم بابا و گفتم

جواب خود زحق کلّی شنفتم

اناالحق میزنم در عین دریا

نخواهیدم دگر دیدن در اینجا

اناالحق میزنم بر جوهر بحر

که کردستم حقیقت لطف را قهر

اناالحق میزنم و اندر بیانم

چو دریا من ابا نام و نشانم

اناالحق میزنم چون جمله دیدم

اگر بینی مرا هم ناپدیدم

اناالحق حق ز دست ای باب دریاب

در این دریا چو کشتی عین غرقاب

در این کشتیِ تن دریا نظر کن

پس آنگه این تن شیدا نظر کن

در این کشتی تویی جان و دل من

که بنمودستی این آب و گل من

در این کشتی بماندی و بمانی

که از رمزم پدر موئی ندانی

حقیقت گر تو خواهی آمدن بین

مرا بنگر کنون و کل مرا بین

بیا تا همسفر باشیم با هم

چو من شو تا شوی در عشق محرم

بیا تا بگذریم از عین دریا

ز دریای دگر گردیم یکتا

در آن دریا که این دریا از آنست

که این یک قطره زان عین العیانست

در آن دریا قدم زن با من ای باب

نمود عشق من اینجا تو دریاب

در آن دریا قدم زن تا شوی گل

رهی یکبارگی از رنج وز ذل

در آن دریا قدم زن تا الهی

شوی بیشک یکی در ماه و ماهی

در آن دریا قدم زن در قدم تو

اگر داری نمود دم بدم تو

در آن دریا قدم زن تا شوی یار

پدر یکی شهر اینجای بسیار

در آن دریا ترا یکی نمایند

ترا عین نمود کل فزایند

در آن دریا نبینی دید کشتی

بوقتی کز صور اندر گذشتی

در آن دریا منم حق الیقینم

نمود اوّلین و آخرینم

در آن دریا یکی دیدم سراسر

نهاده جان و دل او را برابر

در آن دریا شدم بیخود ابا خود

نمیگنجد در آن دریا چرا بد

در آن دریا همی یکسان نمودم

از آن دریا من این برهان نمودم

در آن دریا نمودندم همه راز

بدیدم اندر او انجام و آغاز

در آن دریا همه جانست و جانان

نمودش عین پیدایست و پنهان

در آن دریا حقیقت نور دیدم

نظر کردم به کل معبود دیدم

در آن دریا نمیگنجد سر و پای

کجا باشد در آنجا بود دنیای