گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

بقدر خود نظر میکن نمودت

پدر گفت ای پسر آخر چه بودت

مرا ره گم مکن اینجای بابا

که مسکن دیدهام در عین ماوا

در این بحر سعادت راه دیدم

درون بحر دل آگاه دیدم

نه طفلم من که دانایم بهرکار

ز حق دارم نمود عشق بسیار

چرا تو ره زنی ما را ندانی

وگر دانی پدر حیران بمانی

منم در دیدهٔ دریا نمودار

که دادم جوهر دریا بیکبار

شمار بحر در کشتی من بین

که در عین گلم دریای من بین

ز جمله فانیم وز خویشتن هم

گذشتم من ز بود جان و تن هم

ز جمله فارغم وز جمله آزاد

مرا حکمت در این دریا خدا داد

ز حق حق حقیقت باز دیدم

پدر در بحر او اعزاز دیدم

پدر چون عین ذاتم رهنمونست

مرا عقل از عقول تو فزونست

پدر جان منی هم جان جانی

ولیکن ذات من اینجا ندانی

تو کشتی دیدی و من عین دریا

رسیدم در نمود یار یکتا

در این دریا شدم یکتا بدیدم

نمود جوهر الّا بدیدم

در این دریا پدر جسمست کشتی

نظر کن در نمود او بکشتی

در این دریا که اینجا بود جان است

دُر و جوهر در اینجا رایگان است

مرا یک جوهر آمد در نظر باز

که جزو افکندم و کل ازنظر باز

در اول آنچنان میدید گویا

که دید دید او در عشق جویا

پدر پنداشت کآن عین جنونست

نمیدانست کو را رهنمونست

بترسید از پسر گفتا که تن زن

نمیگنجد در اینجا ماو هم من

کجا دیوانگی حاصل نمودی

که پنداری که خود واصل نمودی

پدر خاموش شو ورنه ترا من

دراندازم بسوی بحر روشن

ببردی عقل بابا جان بابا

دراندازم ترا حالی به دریا

زحد شرع پا بیرون نهادی

تو در پیشم در این چندی بزادی

حقیقت میفروشی یا جنونی

نگوید کس ترا کز ذوفنونی

حقیقت ای پدر راه دگر دان

دلت بابا از اینجا بی خبر دان

تو اینجا گر خبر از خود نداری

که در کشتی و در عین بحاری

عجب جائیست بابا عین دریا

که عقل عاقلان کردست شیدا

عجب جائیست در خوف و رجاهم

سزد گر کمترک این سرسرایم

حقیقت می بگو و هم عیان باش

چو بابا در نهاد خود نهان باش

عیان عقل را در پیش میدار

دمادم جان ودل با خویش میدار

ز عقلت کار بگشاید نه از نقل

که نقلست این و نشنیدند از عقل

همه کار جهان ز آثار عقلست

در این جای خطر چه جای نقلست

دل و جانم توئی و رهبر جان

ترا دارم مگو زینسان سخن هان