گنجور

 
عطار

چنین دارم من از آن پیر خود یاد

کز این معنی او شد جان من شاد

که وقتی در ره چین بود مردی

که در دریا سفر بسیار کردی

قضای حق بُد آن پیر پُر اسرار

مر او را یک پسر چون ماه انوار

بخوبی همچو خورشیدِ منوّر

بزیبائی چو ماهی بود دلبر

دو چشمش همچو نرگس مست و شهلا

قدش چون سرو رعنا روش زیبا

بغایت در لطافت دل ربودی

که چون او در همه عالم نبودی

بزیبائی او دیگر نیاید

چو او دیگر جهان دون نزاید

قضا را با پدر عزم سفر کرد

که همچون باب بود او صاحب درد

ز تقوی او بمعنی پاکرو بود

بمعنی و بصورت حیّ معبود

مر او را آفریده با سعادت

مر او را داده بودش عزّ و قربت

بغایت آن پسر فرمانبرِ دوست

هر آن کو این چنین کردست نیکوست

ز حسّ خویش برخوردار از خود

نمیدانست جز حق نیک یا بد

چو در نزدیکی دریا رسیدند

نظر کردند و دریا را بدیدند

پدرگرچه سفر کرده بسی بود

پسر در صورت و معنی کسی بود

تمامت تاجران آنجا بماندند

ز بهر خویش در غوغا بماندند

شده آنجای سرگردان تمامت

گرفته در برِ دریا قیامت

نبُد کس را فراغ و هیچکس سود

که تا واقف شوند آنجا درس بود

ز ملّاحان یکی آواز در داد

که آیید این زمان کامد عجب باد

که خواهد رفت کشتی تا ممانید

شتابی آورید از کار و آئید

همه بیخود میان بحر و کشتی

همه جستند چون موشان دشتی

ز خوف و ترس دریا میشدندش

بهر جانب همی پنهان شدندش

پدر نیز و پسر آنجای رفتند

درونِ کشتیِ غوغای رفتند

چوکار جملگیشان راست آمد

پسر را از پدر دلخواست آمد

که ای بابا در این دریا چه بینی

در این خوف و بلا چون مینشینی

برو تا باز گردیم این زمان ما

شویمش شاد دل سوی دکان ما

که خوف آمد در این دریا فرا بین

نمود عقل ما را رهنما بین

کجاعاقل در این کشتی نشیند

که عاقل نیز آن دریا نبیند

برو تا بازگردیم از چنین جای

شویم ما فارغ اندر جای و مأوایی

که الهامی مرا آمد در این دم

که بی سرّی نباشد کار عالم

همی گفتند و میشد کشتی از جا

درونِ بحر پر از شور و غوغا

پدر گفت ای پسر طفلی مکن تو

بگو تا چند گوئی این سخن تو

بگو تا چند گویی اندر این درد

که هم طاقت نیارد نیز هم مرد

من از بهر تماشا آمدستم

میان شور و غوغا آمدستم

پسر گفت ای پدر چون مال داری

چرا عمرت بضایع میگذاری

که این قومند مانند تو غافل

بصد پاره چو تو هستند غافل

کسی کاین سیم و زر دارد فراوان

چرا بر خون خود گردد شتابان

در این کشتی نهد بیعقل این مال

بماند پایمال ازکلّ احوال

چه جای خوف باشد او چگونه

چو کشتی گردد اینجا باژگونه

شود غرقه بیک لحظه در اینجا

نباشد ذرّهٔ اینجا هویدا

پدر گفت ای پسر گفتن چه چیز است

بزرگی جهان مال عزیز است

یکی را سود ده آید پدیدار

در این دریا ز بعد رنج بسیار

بودسود و زبان رفته از پیش

شود اندک ترش از مشتری بیش

همه از بهر زر حیران شدستند

ز بهر مال سرگردان شدستند

چو بعد از مدّتی با خوف دریا

ببیند سود بسیاری ز کالا

همه از بهر سود خود بکارند

در اینجا خواجگان بیشمارند

همه با نعمت و زرها تمامند

ز بهر این به دنیا نیکنامند

پسر گفت ای پدر اکنون تو دانی

چو ایشان کی بیابی نیکنامی

طلب کن نیکنامی بقا تو

چرا در بحر باشی در فنا تو

چو ایشان طالبانند از زر و سیم

فتاده این چنین در خوف و در بیم

ز بهر این جهان ایشان بکارند

ز بهر آخرت تخمی نکارند

مرا کردی تو سرگردان چو ایشان

شدستم ای پدر خوار و پریشان

ندارم راه تا بیرون روم من

پدر گفت ای پسر اکنون تو تن زن

نبایست آمدن چون آمدی تو

سزد گر قول بابا بشنوی تو

دل از جان خود اکنون زود برگیر

مر این پند پدر از جان تو بپذیر

که دنیا جای کس هرگز نباشد

وجود جمله زو عاجز نباشد

که از بهر تفرّج سالها من

بسی دانسته ام احوالها من

در این دریا پسر بسیار رفتم

در این کشتی به شب بسیار خفتم

تماشای فراوان دیده ام من

ز درد خویش صاحب دیده ام من

ز جمله فردم و جوهر تو دارم

بجز دیدار تو چیزی ندارم

تو دارم در همه عالم تو دارم

که بی رویت دمی طاقت نیارم

بجز تو من ندارم هیچ مالی

که چون ایشان نمایم پایمالی

ز بهر دیدن تو پایمالم

چو توهستی نخواهم هیچ مالم

کنون دارم ترا از هر دو عالم

بتو شادانم اینجاگاه و خرّم

همه بر مال و سیم و زر چنین زار

شده غرقه فتاده اندر این بار

من از بهر تو ای دلدار و ای جان

سوی دریا شدم دریاب و میدان

که بابا جز تو چیزی میندارد

ولی اینجا نمود جمله دارد

من اندر بحر میبینم جمالت

درون بحر میبینم جلالت

همه از تو بمن پیدا نمود است

ز تو دارم که این دریا نمودست

پدر بی روی تو عالم نخواهم

بجز دیدار تو این دم نخواهم

من اندر عشق رویت بیقرارم

که از سودای تو حیران و زارم

ز مادر دورت افکندم بر خویش

ترا دانم بعالم دلبر خویش

چرا از باب خود می بازگردی

کنون شاید که صاحب رازگردی

سفر کن ای پسر مشتاب از من

نمود جزو کل دریاب از من

چو هر دو باهمیم و نی جدائیم

ز دید یکدگر ما پادشائیم

نهد گر جان بابا در دل و جان

در این بحر حقیقت رازها دان

سفرکن جان بابا تا توانی

نظر میدار ایّام جوانی

سفر کن جان بابا سوی دریا

ولی اینجای باش از عشق شیدا

سفر کن با پدر چندی دگر تو

که همچون من شوی جان پدر تو

که جوهر اندر این دریاست بی مر

بدست افتد بسی اندر سفر در

ولی در خانه می چیزی نیابی

اگرچه چند هر سویی شتابی