گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

زهی کرده ز یارِخویش عزلت

کشیده هم بلا و رنج و محنت

توئی از یار خود دور اوفتاده

در این نظّاره معذور اوفتاده

توئی گمگشته از یعقوب ناگاه

فتاده در چَه درمانده در راه

توئی نور دو چشم وجان یعقوب

سیاهی را کجا آئی تو محبوب

توئی آن آفتاب سایه پرور

که دوری این زمان از هفت کشور

توئی آن ماه بدر چرخ گردان

که هستی همچو نورِ ماهِ تابان

توئی آن مشتری زهره دیدار

که جانانت بود اینجا خریدار

توئی آن ماه ملک حسن و خوبی

مرا از جان تو ستّارالعیوبی

سیاهی راکجا وصل تو شاید

که درچشم از سگی گم مینماید

سیاهی را کجا بس باشد ای جان

که میبیند جمال یار اعیان

سیاهی کی بیابد وصل شاهی

غباری کی بیابد اصل ماهی

مرا بی روی تو جان بر لب آمد

ز عشق تو شب و روزم تب آمد

مرا بی روی تو در خلوت دل

کجا باشد دو کونم نیز حاصل

ز عشقت سوختم ای جان کجائی

چنین پیدا چنین پنهان چرائی

ز عشقت سوختم ای جان جانم

توئی گفتار بیشک بر زبانمّ

ز عشقت سوختم بنمای دیدار

که در دردم میان خاک و خون خوار

ز عشقت پای از سر میندانم

دلم خون گشت دیگر میندانم

دلم خون گشت ای یوسف تو دانی

سزد گر تو مرا زین غم رهانی

ز عشقت یوسفا مهجور ماندم

عجب بر خاک و خون رنجور ماندم

دلم خون گشت اندر خاک افتاد

عجائب چون قلم در خاک افتاد

دلم خونست و خون ازدیده بارد

که از جان دولت او دوست دارد

دلم خونست و در اندوه مانده

بزیر بار غم چون کوه مانده

دلم خونست در اندوه و ماتم

دم آتش زند اینجا دمادم

چودیدم روی تو ای ماه خرگاه

شدی بر ملک مصر جان من شاه

کنون ملک دلم اینجا تو داری

که در گوش دلم تو گوشواری

کنون در مصر جان بر تخت خواهی

نشستن جان که بیشک پادشاهی

وصالت در درون جان عیان است

حجاب من کنون خلق جهان است

وصالت را طلب کردم بسی من

بسر بردم غمت رادر بسی من

وصالت را طلب کردم بناگاه

چو دیدم میشوم در سوی خرگاه

شبی دیدم جمالت آشکاره

بخواب و این چنین خلقان نظاره

شبی کز زلف توعالم چو شب بود

سر موئی نه طالب نی طلب بود

منت طالب بدم در پردهٔ راز

چنان کامروزت اینجادیدهام باز

در آن شب این چنین خلقان ستاده

همه دل برجمال تو نهاده

من بیچاره چون امروز نالان

بپایت درفتادم زار و حیران

زدم یک نعره و بیهوش گشتم

میان بیهُشی خامش گشتم

همه احوال تو دانسته ام باز

حجاب اکنون ز پیش من برانداز

حجاب از روی برگیر ای دلارام

که اینجاگه نمیگیرد دل آرام

حجاب از پیش برگیر ای سرافراز

مرادر قعر بحر حسنت انداز

حجاب از پیش برگیر ای مه تام

که رفتم این زمان هم ننگ و هم نام

حجاب از پیش برگیر ای دل و جان

که خواهم رفت از این دریای عمان

حجاب از پیش برگیر ای تو در اصل

نموده مر مرا اینجایگه وصل

حجاب از پیش برگیر ای تو دلدار

که خواهم شد نهان ای دوست تا کار

حجاب از پیش تن بردار و جان شو

مرا در دید جان عین العیان شو

حجاب از پیش تن بردار بی من

بخود کن راه چشم جانت روشن

حجاب از پیش تن بردار و بنگر

که دیدار تو میبینم سراسر

حجاب تو منم من را فکن زود

مرا کن یک زمان ای دوست خشنود

ز عشقت واله و شیدا شدستم

کنون از بیخودی رسوا شدستم

ز عشقت والهام چون چرخ گردان

مراتو بیش از این واله مگردان

وداعت میکنم ای پور یعقوب

توئی درجان دلها جمله محبوب

وداعت میکنم ای نور عالم

که خواهم گشت ناپیدا در این دم

وداعت میکنم ای ماه جانم

عجائب درنگر ای مهربانم

وداعت میکنم ای مخزن گنج

کشیدم وارهیدم از غم و رنج

کنون خواهم شدن تا نزد یوسف

ز حالش مانده یوسف در تاسّف

همی گفت و عجب در راز مانده

دو چشمش سوی او بُد باز مانده

بزد یک نعره و جان داد در حال

برست او آن زمان از قیل وز قال

چو زو شد جان جدا در پیش جانان

ز پیدائی بماند آن دوست پنهان

درآید یوسفش گریان و مدهوش

دلش مانندهٔ دیگی پر از جوش

سر و رویش چو بگرفت آن سرافراز

نهاد اندر میان دیده اش باز

برویش بوسهٔ داد آن خداوند

چه سود ای دوست چون جان رفت از بند

غریوی اوفتاد اندر خلایق

که مُرد آن اسودِ درویش عاشق

خلایق جملگی گریان بماندند

در آن راز عجب حیران بماندند

دریغ و آوخ از هر گوشه برخاست

نمیدانی که این راز هویداست

بفرمود آن زمان یوسف به مردم

که تا او را کنند از گوشهٔ گم

بشستند آن زمان درویش غمناک

نهادندش درون خاک نمناک

وصال دلبرش در پرده افتاد

نمود جسم در گم کرده افتاد

چو یوسف یافت آنجا پادشاهی

ز عین دوستی و نیکخواهی

شدی یوسف به خاک دوست هر روز

نشستی یک نفس بالین هر روز

ز درد عشق کردی گریه بسیار

یکی یارست اگرداری تو بس یار

ز درد عشق آگاهی نداری

چگویم چون تو دلخواهی نداری

ز درد عشق اگر جانت برآید

ترا هر روز یوسف بر سر آید

ز درد عشق جانت ماند اینجا

فتاده این زمان در رنج و سودا

ز درد عشق جان در جستجویست

بهر اسرار اندر گفتگویست

بدرد عشق اینجا مبتلائی

بر یوسف تو از بهر دوائی

دوای درد تو هم مرگ باشد

که اندر راه حق کل ترک باشد

دوای درد تو صبر است ای جان

که تا روزی ببینی روی جانان

دوای درد تو حاصل شود زود

عیان جان تو واصل شود زود

دوای درد از دلدار یابی

چو خود را این چنین افگار یابی

دوای درد او دارد دوا اوست

درون جان پاکت رهنما اوست

دوای درد بیشک درد باشد

کسی باید که مرد مرد باشد

دوای درد، درد آمد پدیدار

اگر هم مرد مرد آمد پدیدار

دلا چون خستهٔ درمان طلب کن

دوای درد از جانان طلب کن

چو داری درد درمانیت باشد

چو جانت هست جانانیت باشد

چو داری درد بی حد در دل و جان

دوای درد خود میجو ز جانان

چو درد تو دوادارد طلب کن

دوای درد جانان بوالعجب کن

چو دردت هست جانانت دوا است

که او مر انبیا را رهنما است

ترا اینجا یقین حاصل نباشد

ز دردت جان و دل واصل نباشد

ز وصلت درد باید بر دوایم

که تا گردی بذات حق تو قائم