گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

بدو گفتا که ای شیخ جهان بین

نظر بگشای هان و جان جان بین

بفرما این زمان تاحق برین دار

نمایم تا بیابی بر سر دار

تو یاری راز ما دانی حقیقت

یکی ذاتی تو در نقش طبیعت

تو جانانی ولیکن جان مائی

ابا مائی و عین کل خدائی

سؤال تست اینجا در قصاصم

قصاصم ز آن بده کلی خلاصم

خلاصم ده ازین زندان صورت

که تادر جزو و کل باشم ضرورت

یکی کن دست و پایم را تو بردار

زبانم کن تو بیرون بر سر دار

بحکم شرع آنگه کل بسوزان

در آتش تا کنم از دل فروزان

بسوزانم درآتش پای تا سر

ز من بشنو چوهستی شاه و سرور

هر آنکو جان نبازد شیخ بایار

میان اهل دل خوانندش اغیار

هر آنکو نزد جانان جان نبازد

میان اهل دل با جان نسازد

بناز ما بسی جانها بناز است

نمود ما حقیقت در نیاز است

بسی در دارم از بحر معانی

درون جانت بنهادم نهانی

چو من خواهم ستد آنرا نگهدار

که تا باشی ز راز ما خبردار

کنون ای شیخ این اعوام مسکین

بصورت اندرین شورند و در کین

مراد این همه در کشتن ماست

مراد ما هم از برگشتن ماست

مراد ما یقین در کشتن آمد

مرادر سوی او برگشتن آمد

بصورت لیک درجان کردکارم

کنون در عشق باید کردکارم

کنون درعشق شادی مینماید

بسی را عین آزادی نماید

درین صورت گرفتارند جمله

چو من اینجای بردارند جمله

نمیدانند که ایشان را فنایست

ز بعد آن فنا در ما بقایست

فنا خواهد شدن اینجا تمامت

دگر ما راست آن روز قیامت

اگر نه عشق باشد باز ایمان

کجا یابد خلاصی در یقین جان

تمامت راه ما دارند در پیش

چه سلطان وچه دربان و چه درریش

همه در راه ما عین فنااند

کسانی کاندرین دار بقااند

کنون ما را فنای خویش آمد

در اینجا گه بقای خویش آمد

خدا دیدیم شیخا در دل و جان

ابا ما گفت هر دم را زجانان

اگرداری سر ما سرفشان تو

بجان و سر یقین اینجا ممان تو

اناالحق زد خود و خود عشق بازد

یقین در ذات خود سرمیفرازد

اناالحق زد خود و بشنید خودباز

ندیده ذات خود او نیک دیدار

چنان خود دید شیخا در زمانه

که جز او میندیدش جاودانه

چنان خود دید اندر ملک بغداد

که خواهد کرد اینجا جمله آزاد

چنان خود دید اینجا برسر دار

که جز او نیست چیزی نیز هشیار

خدا با ما و اینجا در بقایم

کنون با او حقیقت در لقایم

خدا با ما و در هر جا که بینی

خدامی بین اگر صاحب یقینی

مبین جز حق که حق گفتیم مطلق

از آن اینجا زنم هردم اناالحق

درین ره حق شدیم ازواصلانیم

از آن گفتیم تا جان برفشانیم

چه شه اینجاست و آنجا در میان باز

حقیقت صورتم انجام وآغاز

چو شه با ماست ما بردار کرده

بخواهد سوخت چون بدرید پرده

دریده پردهٔ مادر بر عام

که یابد همچو مادر عشق اتمام

مرا انعام جانان بس بود یار

که با ما عشق بازد بر سردار

مرا بردار کرد و جان جانم

به هر لحظه کند خود را عیانم

درونت هر دمی صد راز دیگر

یکی میبینمش اینجا مصور

مصور ساخته ترکیب جانها

نهاده پر صفت ترتیب جانها

درون جمله درگفتار مانده

در او حیران دلم بردار مانده

ابا او هر زمان در عین گفتار

همی گوید بیانها بر سردار

هر آن چیزی که دیدم جمله دید او

از آن بودم وجودم جمله شد او

همه بود وجودم یار بگرفت

دل و جانم همه دلدار بگرفت

زناگه او شدم زو بازگفتم

ازو اینجا ز سرّ راز گفتم

پس آنگه جان عیانی یار خود دید

کنونش بر سر این دار خوددید

در امروزش عیان میبینم اینجا

ابا خلق جهان میبینم اینجا

خطابم میکند مانند هر یار

که با ماهان درین بحرم گهربار

بسی شیخا نمودم یار اینجا

نمودخویشتن هر بار اینجا

ولی این بار جوهر آشکار است

صدف در پیش چشمم تازه بار است

صدف بشکست اندر عین دریا

فکندستم درون بحر غوغا

درین بحر عجائب راز بگشاد

دمادم سرّ جوهر باز بگشاد

بسی در بحر صورت باز دیدم

بآخر جوهر کل باز دیدم

مرا مقصود جوهر بود اینجا

که تا رویم یقین بنمود اینجا

مرا دان جوهر دریای اسرار

که در بغداد گشتم بر سر دار

منم آن جوهری کز هر دو عالم

حقیقت صورتم مشتق ازین دم

تو جوهر دان مرا شیخا در اینجا

که بنمودم حقیقت اندر اینجا

نمودم جوهر خود در میان من

نمودخویشتن از لامکان من

مکانم اندر اینجا آشکار است

نمود ما کنون دیدار یار است

نمایم راز اگر اینجا زبانم

برون آرم بیک ره ازدهانم

نمایم راز گردستم کنی باز

بدست تو دهم یار سرافراز

قدم بر بعد از آن در آتش انداز

بسوزان تا بیابی سر من باز

ز بعد سوختن اسرار مابین

درون جان و دل دیدار مابین

ز بعد سوختن بنمایمت راز

اناالحق گویمت بی جسم و جان باز

چوصورت مینباشد در میانه

اناالحق گویم اینجا جاودانه

هر آن رازی که میگویم بگفتار

ابی صورت عیان آرم پدیدار

گمانت گر نماید این بدانی

دگر اندر گمانی این بدانی

ابی صورت مرا زیبد اناالحق

که در خاکسترم گوید اناالحق

منم منصور از لا دیده الا

چو پنهانی شوم بینیم پیدا

به پنهانی نگر تا راز گویم

وگرنه چند معنی بازگویم

هر آن عاشق که چون من در فناشد

نهانش با عیان کلی خداشد

خدائی راتو از منصور دریاب

گشاده است این درم اکنون تو دریاب

دری بگشادهام ای شیخ اینجا

درون رو تا بیابی گنج ما را

من این گنج نهان میبخشم ای شیخ

نهم چون دیگران در نقشم ای شیخ

همه گنجست اینجا گه نهاده

بآخر این در گنجم گشاده

طلسم گنج، صورت دان وبشکن

که تو برخیزدت ای یار با من

اگر گنج بقا خواهی بده جان

که چون جان رفت کلی ماند جانان

ترا گنجیست اینجا آشکاره

طلسمت کن در اینجا پاره پاره

صدف بشکستهٔدر عین دریا

فکندم در میان بحر غوغا

نیابی گنج معنی رایگان تو

اگر اینجا نیابی جان جان تو

چه خواهی کرد صورت دشمن تست

که جان دیدار گنج روشن تست

اگر صورت نباشد جان نهبینی

ابی جان بیشکی جانان نه بینی

همه گفتار ما از بهر اینست

که بیصورت همه عین الیقین است

چو شد محو فنا از جسم و از جان

ابی صورت نماید روی جانان

حقیقت هر که اینجا جا بیابد

نمود جان جان پیدا بیابد

حقیقت حیرت آید آخر کار

مراو را اندر اینجاگه پدیدار

بسی حیرت خوری سالک بآخر

که اینجا مینه بینی یار ظاهر

بگو تا چند خواهی راه کردن

بخواهی خویشتن را شاه کردن

دل و جانت ازین آگاه کن تو

وجود خویشتن را شاه کن تو

وصال یار پیدا و تو آگاه

نهٔ کاندر درون تست آن شاه

زهی نادان که در جسمی بمانده

از ان اینجا تو بی اسمی بمانده

ترا هر لحظه منصور حقیقت

همی گوید رها کن این طبیعت

درون تست پیدا و ندانی

تو اورادایماً جویا ندانی

چو منصور است با تو کور دیده

ابا او گفته و از وی شنیده

دمادم راز میگوید ترا باز

ولیکن کی تو گردی صاحب راز

ولی باید که کلی جان شود او

که کلی میز خود پنهان شود او

چو دل پنهان شود صورت نماند

یقین جز عشق منصورت نماند

چو جان جانان شود آنگه بدانی

که وصل دوست یابی در نهانی

چو جانان جان شود در آخر کار

تو مر منصور بینی بر سردار

حدیث تو یقین واصلانست

هر آنکو شیخ گردد واصل آنست

اگر با تو بود عُجبی در این سر

نگردد هرگزت دلدار ظاهر

توئی درمانده بیرون وندانی

که کلی یار جانست ارتوانی

به بین او را که منصور است دیدت

حقیقت جملگی نوراست دیدت

توئی منصور امّا کی نماید

نمودت باوجودت درگشاید

زبانت محو خواهد کرد جانان

بنزد ناگهی بردار جانان

بخواهد سوخت در آخر وجودت

که تا آن دم نماید بودبودت

اگر گوئی و گرنه این به بینی

چنین میدان اگر صاحب یقینی

اگر اینجا سلوکت وصل گردد

سراپای تو کلّی اصل گردد

تو ای سالک مرو در خواب اینجا

تو وصل یار را دریاب اینجا

چنین تا چند در تقلید باشی

دمی آن کاندرین توحید باشی

دم توحید اینجا گاه زن تو

نه مردی لاف ازین دیگر مزن تو

ترا چون زهرهٔ مردان نباشد

طلسمی دانمت کان جان نباشد

طلسمی لیک جانت در طلسم است

از آن دیدار اعیان تو اسم است

سوی گنج حقیقت راه داری

بحمدالله دلی آگاه داری

بدان اسرار ما و گنج بستان

کز آن تست آن بیرنج بستان

اگرچه رنج میبینی ز صورت

ترا درمان بود آخر ضرورت

تو با منصور و منصور است با تو

نظر میکن که مشهور است باتو

تو بامنصور و منصور است درجان

دمادم روی می بنمایدت جان

چو بشناسی که راتاوان بود این

ترا تاوان یقین در جان بود این

دریغا چون ندانی چون کنم من

از آن هر لحظه جان بیرون کنم من

چو جانانست باعطار اینجا

نموده مرورا دیدار اینجا